شادروان پروین اعتصامی شاعره بزرگ ایران ، دردیوان اشعارش
میگوید : حدیث نیک وبد ما نوشته خواهدشد/
زمانه را سندی ودفتری ودیوانی است/ آن بانوی بزرگوار هنوز پایش را از سرزمین خود بیرون نگذاشته بود وهنوز به شهر برده فروشان
وبرده داران وپااندازان نرفته بود ، او با روح پاک وقلب بی آلایش خود واندیشه های دست نخورده اش این دیوان را بوجود آورد .
عالیجناب فرمودند که باید به سفری چند روزه بروم برای یک سمیناروسخن رانی باید به مرز فرانسه بروم وشما بامن خواهید آمد نپرسید ایا میل داری تنها امر به گفتن بود که شما خواهید آمد بنا براین لباس گرم بردارید وفردا صبح زود ساعت چهار حرکت میکنیم صبح زود ، با یک ساک حاوی چند تکه لباس بدنباللش روانشدم وبسوی اتومبیل او که درپارکینک خانه پارک شده بود رفتیم ، اتومبیل ؟ نه ، یک معجزه ، تا به انروز چنین اتومبیل را حتی درخواب هم ندیده بودم اتومبیلی ساخت کشور ایتالیا وکارخانه معروف که هرسال چند عدد از آنهارا برای واتیکان میسازد ومدل کهنه سال بد را به نوکیسه های تازه به دوران رسیده با قیمت اصلی میفروشد.
دستگیره ها همه از طلای ناب ودرونش با جیر وچرم وچوب آگاژو ویک پتوی پوست خز درکنار لباسهای عالیجناب که مرتب روی صندلی عقب دراز کشیده بودند ، خودنمایی میکرد .
او انتظار داشت که من شیفه شده فریاد بکشم ، آه چه اتومبیلی؟!! تنها پرسیدم صبحانه را کجا میخوریم چون من باید قهوه ام را بنوشم سرم درد میگیرد ، گفت در وسط راه می ایستیم ؛ اتومبیل حرکت کرد گویی روی ابرها شناورم بی هیچ تکانی وبی هیچ حرکتی همه چیز آن اتوماتیک بود حتی کمر بندها ، رادیو بکار افتاد وصدای انکرالصوات مردان بگوش میرسید که دعا میخواندند ،
باخود فکر میکردم حالا لابد بااین اتومبیل بی همتا ویگانه اش جلوی یکی از کافی شاپهای وسط راه که مخصوص رانندگان کامیون ومسافرین عادی است خواهیم ایستاد ویک قهوه سرد یخ کرده درون یک لیوان کثیف وچند تگه نان بیات با کمی کره ومربا خواهیم خورد وسپس بمن حال تهوع دست خواهد داد ایکاش چند آب نبات باخود آورده بودم .
پس از طی چند کیلومتر که از شهر دور شدیم اتومبیل وارد یک خیابان فرعی شد وپس از طی چند خیابان پردرخت وکوچک جلوی یک خانه ایستاد دربالای درب یک زنگ بصورت زنک کلیسا آویران بود که با طنابی آنرا تکان میدادند واو زنگ را به صدا درآورد ، درباز شد ، کسی نبود ، وارد یک راهروی بزرگ ودراز وسپس وارد یک حیاط چهار گوش شدیم که دور تا دورآن درهای بسته با پنجره های بسته به رنگ سفید وآبی خودنمایی میکرد.
هیچکس نبود ، او باهمان لباس اسپرت گرانقیمت خود ماندد یک سرو بلند قامت ایستاد ومدتی به اطراف نگاه کرد ، دروسط حیاط چند درخت بید سرخم کرده وگویی در جلوی این سرو بلند تعظیم میکننددراین بین ناگهان صدای چرخی بگوش رسید وچند راهبه با یک سینی چرخدار حاوی صبحانه ظاهر شدند راهبان نیر لباشان به رنگ درهای بود آبی وسفید !.همه چیز بی صدا شروع شد بی هیچ فریادی وآرامش برهمه جا حاکم بود. آنها مانند کبوتران با بالهای بلندخود تعظیم کردند وروی زانوان خم شدند گویی درمقابل خداایستاده
تعظیم میکنند وسپس سفره سفیدی را ازروی سینی برداشتند ....و...ه یک سینی نقره حاوی چند قوری نقره واستکانهای رزنتال لب طلایی وکارد وچنگال نقره قندان نقره وبیسکویتهای خانگی نان تازه گوشت خوک دود ی تخم مرغ کره مربا عسل پنیر ، شیر وخامه تازه سفت شده و...دیگر چشمانم جایی را وچیزی را نمیدید ، راهبه ها بیصدا با کفشهای بی صدای خود غیب شدند نگاهی به دورحیاط غم انگیز انداختم همه درها بسته بودند اما بعضی از کرکره ها نیمه بازبودندومعلوم بود شخص یا اشخاصی از پشت آن بنظاره ایستاه اند ، وحتما باین نوع پذیرائیها عادت دارند من یک پلور یقه بسته اسکی ویک کت وشلوار تنم بود وتنها زینتی که داشتم صلیب اهدایی عالیجناب بود که پدر مقدس روی آن به صلیب کشیده شده بود دستی به آن کشیدم و با خودگفتم اگر او دوباره زنده میشدواینهمه شکوه وجلال را میدید بطور قطع ویقین داوطلبانه میخواست که اورا دوباره به میخ بکشند.......وداستان همچنان ادامه دارد
از کتاب ، قصه ها وغصه های من
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر