شنبه، دی ۱۷، ۱۳۹۰

ذره ناشناس

گفتی ، بمان ، گفتی ، بخوان ، وهمین تویی که میمانی ، خود

توخواهی بود ، ماندم ؛ خواندم وگفتم برای ذات بودن ووارستن

وبیرون شدن  ازخود ورشد کردن وبالا رفتن ورسیدن به......

هیچ ! ایکاش میماندم ، میماندم روی خاک گسترده ، زیر آسمان

آبی ونمیرفتم فرا تروترا رها نیمکردم .

» لطیفه ای است نهانی «  فهمیدن وبیرون شدن و...بکجا رسیدن؟!

بود من ، نبود من ، نیست من ، یا هست من ، یاگوهر پاک وجود من

نه درگذشته است ، نه درحال ونه درآینده .

اینک آن لحظه ی است که باید گفت  وخواند آواز های گذشته را ،

میل ندارم با کلمات  خودرا عریان کنم ، دیرگاهی است که از سردی

عر یان بودن میترسم .

همه چیز درگنجینه خیالم انباشته شده ومن به تماشای جنگ اضدادم ،

اگر مرا نیک میپندارند ، پندارشان نیک باد گاهی نیک هم دردآور

است وگاهی ممکن است به ویرانی برسم .زمانی آن ناپیدای پیدا ،

میان جنگ بزرگ اضداد آمیزش آب با باد وخاک با آتش  مرا درخود میپیچد ،

من آتشم وباید خاموشم شوم،

اینک میدانم دروجودم هنوز ذراتی موج میزند و آن ذره ناشناخته

در میان آن است .

ثریا/ مالگا / اسپانیا/ شنبه / 7/1/2012

تو ، به تقصر خود افتادی از این در محروم / ازکه مینالی وفریاد چرا میداری؟ .حافظ

هیچ نظری موجود نیست: