امروز مطابق هر شب جمعه که تو به آن اعتقاد داشتی ، شمعی روشن کردم وبه پایش نشستم تا باتو حرف بزنم.
بلی مادرجان ، تو دردوران وقرن خوبی به دنیا آمده بودی وخوب هم زندگی کردی ، مجبور نبودی گوشتهای ( کلونی ) وهورمونیزه را به نیش بکشی ، ومجبور نبودی نانهای چند بار آرد شده والک شده وپخته شده درشکلهای گوناگون بخوری .تو اصولا از گوشت بیزار بودی همیشه خراک تو لبنیات بود وسبزیجات ومیگفتی که من : لاشخور نیستم تا گوشت حیوان مرده را بخورم نانهای ما درخانه پخته میشد وهرگاه میخواستی کسی را تحقیر کنی ، میگفتی او نان بازاری خورده است !!!!
هر بار که پایمان به ده میرسید کد خدا برایت گوسفندی میکشت آبگوشتی بار میگذاشتند وپدرم با عده ای ناشناس به ده میامد تا درانجا بساط کباب وعرق خوری وساز وآواز را راه بیاندازد .
خاله جان باشوهرش فورا ده را ترک میکردند داییهای میرفتند وما میماندیم ودود کباب وتار پدرم وآواز یک ناشناس .
صبح زود ماهم ده را ترک میکردیم وبقایای خوراکیهارا برای آن آدمهای باصطلاح ( درویش) میگذاشتیم ودیگر پدرم را نمیدیدم تا سور وساتی دیگر.
رفتی تا با یک مرد خدا شناس وصلت کنی ، اما این یکی خدا نشناس ترازهمه همسرانت بود وخاک وطوفانی که بپاشد غبار آن هنوز روی صورت من نشسته است واز تو میپرسم :
مادر جان ، کجایت دردمیکرد که خود ومرا به دست یک مشت دیوانه وگرسنه دادی ؟
دوستانم را قبول نداشتی چون یا ( از اقلیتهای ارامنه خوب ) بودند ویا از آن توده ای های نسناس وتو یک روز یکی از آنها را جلوی در خانه بقصد کشت کتک زدی وآن دختر دیگر هیچگاه بامن روبرو نشد.
تو میگفتی اینها آدم نیستند !! وامروز واقعا مادرجان باید بگویم دیگر من آدمی ندیده ام ، انسانی ندیده ام ، در قرن بدی پیر شدم درقرن حیوانات ودرکنار وحوش وهنوز بوی آن آبگوشت ده وآن بوی خاک وپهن اسبها در مشام جانم نشسته ودلم برای اسبها تنگ شده وبرای آن صفای ده وآن شبهای مهتابی وآن ستاره گانی که همه شب تا صبح میدرخشیدند وصدای ناله آبشار وزمزمه آب وعطر گلهای اقاقی وآن کوه بلند که زادگاهم بود آن کوه که مرا میترساند ودرعین حال مادرم بود . روانت شاد مادر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر