دوشنبه، دی ۱۲، ۱۳۹۰

هدیه کار دینال

آه ... عالیجناب ، شما مرا غافلگیر کردید ، شما دراین لباس اسپرت

چقدر زیبا بنظز میرسید هر چند شکوه و جلال آن لباده مشکی با کمر

وشال بنفش آن زنجیر های طلایی آن صلیب بزرگ ودکمه هایی از

طلا وزردوزی شده را ندارد اما شما باین لباس با زیبایی خودتان

جلوه وشکوه داده اید .

متاسفم عالیجناب که نمیتوانم این هدایای گرانبهای شمارابپذیرم

این گوشواره های بلند تزیین یافته با مروارید وبرلیان واین انگشتر

بزرگ برلیان که حتی برای ناخن شصت پای منهم بزرگ است .

نه ، عالیجناب ، این هدایا برای سر من گشاد وزیادی است !

بهتر است آنهارا به همان بانوانی بدهید که با لباسهای ابریشمی وتور

مشکی با گردنبدهای مروارید والنگوهای برلیان پشت مجسمه ها

راه میروند.

من به هیچ عنوانی نمیتوانم از آنها استفاده کنم چرا که نمیتوانم درمجامع

بلند پایه دست دربازوی شما گذاشته ودرحالیکه گوشوارها درگوشم

میرقصند به جماعت بگویم ( هدیه همسرم میباشد برای سال نو ) !!

زندگی من باشما آهنگی جداگانه وآرامی دارد هیچ چیز اضافه نباید

آنرا فرسوده وخراب کند زندگی ما آرام است ( اگرچه محفی باشد)

در اینجا نه تبرکی هست ونه تقدیسی یک سنفوی کامل زیبا وجذااب

که دراخر به اوج میرسد ولحظاتی چند مارا به خلسه فرو میبرد در

این خانه ، نه از روح القدس خبری هست ونه مراسم دیگری اجرا

میشود ، من نمیدانم آیا هنگامیکه دربستر درکنار من دراز کشیده اید

آیا به مریم مقدس وقدیسین دیگر نیز میاندیشید ؟ این روزها مسیح شما

نوزاداست دیگر بر صلیب دیده نمیشود  شما دوتکه اید ، عالیجناب !

شب گذشته نیز مرا دوتکه کردید یک صورت بمن دادید ویک مخرج

زنی سی ساله با مخرجی بیست ساله این روزها شهر آکنده از ایمان

وشادی است من آنهارا نظاره میکنم وبانتظار شما مینشینم شب گذشته

انگشتری بزرگ قرمز شما بالای سرم مانند یک نورافکن بزرگ کنار

دو جعبه مخملی آبی حاوی هدایای شما میدرخشید هدایای شمارا من

نپذیرفتم شما چگونه انگشتهای باریک بلند همسر خودرا تابحال-

ندیده اید این انگشتری برای همان پبرزنهای پر افاده خوب است که آنرا

نماد بازماندگانشان جلوه دهند وشما درمیان آنها مانند یک مجسمه

ساخته شده از طلای ناب ومرمر میدرخشید وراه میروید وجلوه

میفروشید آنها سرخم میکنند وشما باسرعت خودتان را بخانه میرسانید

تا به آرامش واقعی دست یابید ، آنچه میان من وشما اتفاق میافتد

یک موسیقی زیباست که سرانجام به شعر می نشیند اما اگر آن مردم

خشکه مقدس درهمان حال دست بر پشت شما بگذارند دستهایشان

داغ میشود آنچنان که گویی به آتش جهنم نزدیک شده اند آتشی که

دردرون خود آنهاست.

هر صبح زود روی پله های بالکن بلند می ایستید عرق از سروروی

شما جاری است گنبدهای بزرگ کلیسا وناقوسها از دور برق میزنند

وشمارابسوی خود میخوانند وچنان با شتاب خانه را ترک کرده و

بسوی اتومبیل گرانبهای خود میروید که من فرصت خداحافظی هم پیدا نمیکنم.

در زیر آن گنبدها شما ماسک دیگری بر چهره میگذارید با آن

لباسهای جواهر دوزی شده زیر ابروان پر پشت وزیبایتان چشمهای

خودرا پنهان میکنید وبه سکوت می نشینید

نمی دانم آیا سنفنوی های شبانه درشما نیز احساسی بوجود میاورد؟

وآیا حرکتی بشما میدهد ؟ یا مانند همان مجسمه ها خشک وسخت

کلمات بزرگ را بر زبان میرانید وبا لبان بسته میخدید ویا با شادی -

در درون خود زمزمه میکنید وآبشاری از شوق درشما سرازیر

میشود وباخود میاندیشید آیا بازهم میتوانید مرا چند تکه کرده ویک

فورمول کامل ریاضی از من بسازید؟! .هر چه باشد عالیجناب

من عاشق شما هستم وشما نیز مرا عاشقانه دوست دارید وهمین

کافی است.

ثریا/ اسپانیا/ از: ورق پاره های دیروز !

 

هیچ نظری موجود نیست: