سه‌شنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۹۰

حلزون طلایی

روز گذشته زیر آفتاب گرم ودلپذیر روی بالکن ایستاده بودم چشمم به کارتون بزرگ حاوی کتابهایم افتاد که دردرون اطاقم جایی برای آنها نداشتم دیدم جعبه باد کرده ، فورا آنرا باز کردم خوشبختانه به کتابها آسیبی نرسیده بود . آنهارا حمل کردم وبه درون اطاق بردم ور وی تختخواب ومیز گذاشتم تا بعد ها !!! جایی برایشان پیدا کنم .

بیاد زمانی دور افتدادم ، زمانیکه درسازمان نقشه برداری واداره جغرافیایی کشور دوره میدیدم وکار هم میکردم ( رییس قسمتی ) داشتیم که گوشه چشمی بمن داشت ومن دل سپرده دیگری بودم .

شبی آنهارا دعوت کردم طبیعتا معشوق هم بود جناب سوپر وایزر نگاهی به انبوه کتابهایم انداخت که بطور مرتب روی بخاری چیده شده بودند ، پرسید این کتابها متعلق به چه کسی است ؟ گفتم  ، طبیعی است که متعلق به منند چون این اطاق من است ، پرسید همه را خوانده ای ؟ گفتم کم وبیش !

گفت اینهارا خوانده ای وهنوز ( اینهمه خری ) ! او میخواست مرا جلوی معشوق کنف کند . گفتم آری خری با بار کتاب وآنچه را که شما میخواهید من درمیان این اوراق پیدا نکردم !!!!.

امروز همین احساس را داشتم ، خری با بار کتاب ، با خودگفتم بیچاره بجای جمع کردن اینهمه کاغذ وحروف  میرفتی به دنبال جمع آوری مال به اطرافت نگاه کن هر بی سرو پایی صاحب کیا وبیا واتومبیل فلان شده وتوهنوز درصف اتوبوس بانتظار میایستی وهمه افتخارت این است که از بازوان ودستها وشعورت کار کشیدی . پس عقل معاش کجا رفت؟

چرا با فلان پدر خوانده روی هم نریختی وروابطی بر قرارنکردی وفرصتی به دست نیاوردی تا امروز همه نوشته های ترا مانند برگ زر ببرند وکلمات آنرا بر طاق مقرنس بنویسند بجای انتقاد مینشستی از آنها خوب میگفتی وسرشان را به آسمان میبردی .

حال اینهمه را انبار کرده ای ورویشان نشسته ای بامید چی ؟ .کی؟ مثلا اوقات بیکار یت  راپرکنی این اوقات میتوانست صرف جمع آوری سکه ها میشد سپس با خودم گفتم :

بدبختی ام این است که سودای مال اندوزی ندارم واز همه شهرتهای کاذب بیزارم از مطرح بودن متنفرم میخواهم ( خودم باشم ، خودم ) همان حلزون طلایی.

مهم نیست دیگران در کجا ایستاده اند من سر جای خود م هستم ، محکم

ثریا/ اسپانیا/ سه شنبه 24.1.2012

هیچ نظری موجود نیست: