یکشنبه، بهمن ۰۹، ۱۳۹۰

در راه سفر

نه آنکه حاشا کنم ترا ، زندگی برای تو یک دشت شقایق بود

برای من یک دریای طوفانی ، من پشت کردم به دریا وتو نشستی درآتش

  نشستی تا بسوزی وبسوزانی ، نه که حاشا کنم ترا ؛ بتو گفتم آـری

وتو تاختی بر قصر رویاهایم ودریدی از هم پرده پندارهارا ،

وخدا فغان برداشت که تو ابلیسی ، ابلیس. ،

آن روز صبح پس از صرف صبحانه ، باز همان کبوتران سفید وآبی پوش آمدند تا چرخ وسینی صبحانه را جمع کنند ، اوبلند شد ایستاد ، همچنان یک صنوبر بلند وراست با پاهای بلند وکشیده ودستهای سفیدی که هرگز گردی را از چهره ی پاک نکرده بودند . من تنها یک قهوه با چند بیسکویت خوردم  اما او چنان با اشتهای وولع وتمیز صبحانه اش را میخورد گویی سالهای دراین کار تمرین دارد پس از آن چند مرد ردا پوش سیاه بدیدارش آمدند ودور اورا گرفتند من تنها روی صندلی نشسته بودم وهیچ درانتظار این نبودم که او مرا بعنوان همسرش به آن مردان که همه گویی از یک قوطی کنسرو بیرون آمده اند معرفی کند ، همه زیبا خوش هیکل بلند قامت با رداهایی از ابریشم وپشم خالص .

شاید گمان میبردند که خدمتکاری هستم تا برای مراقبت از او با او همراهم  به راستی  سرچشمه اینهمه رفتار وگفتار وکردار از کجا ریشه گرفته بود ، بخوبی میدانستم که او وهم پالکی هایش هم خودشانرا فریب میدهند وهم دیگرانرا .

داستان ادامه دارد

ثریا/ اسپانیا/ داستان من وکاردینال

هیچ نظری موجود نیست: