شنبه، بهمن ۰۸، ۱۳۹۰

شب افسوس

در این دیار ، درآن دیار ، درهر دیاری

دستهای ملتمس سردی  ، بسویی دراز میشود

وخطوط بادرا قطع میکند

در این دیار ، درآن دیار ، درهردیاری

دستها ، از آشنا شدن واهمه دارند

همه از چهره فنا شده خود ، درآیینه

میترسند

آیا زمانی فرا خواهد رسید

که پنجره ای رو بخورشید وگرمای درون

باز شود؟

بدانسان باز ، که من بتوانم دستهای سردم را

با دستهای گرم تو آشتی دهم ؟

صبورانه راه میروم وبه آن عارفان متدین

می اندیشم

آنها هم دیگر درانتظار  هیچ معجزه ی نیستند

در این دیار ، درآن دیار ، درهر دیاری

درعمق خوابهای طولانی

دارم بشکل تنهایی خود، درآیینه منیگرم

و...تسلیم میشوم

افسوس ، افسوس

مانده ام بجا ، با خاطره ها

در عمق خوابهای طلایی

آنجا ، احساس میکنم که آیینه ها

بشکست خود اعتراف دارند

خودرا به اولین صبح بیداری میرسانم

تا ازهجوم کابوسها رهایی یابم

------------

                  ثریا/ یادداشتهای روزانه / اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: