در این دیار ، درآن دیار ، درهر دیاری
دستهای ملتمس سردی ، بسویی دراز میشود
وخطوط بادرا قطع میکند
در این دیار ، درآن دیار ، درهردیاری
دستها ، از آشنا شدن واهمه دارند
همه از چهره فنا شده خود ، درآیینه
میترسند
آیا زمانی فرا خواهد رسید
که پنجره ای رو بخورشید وگرمای درون
باز شود؟
بدانسان باز ، که من بتوانم دستهای سردم را
با دستهای گرم تو آشتی دهم ؟
صبورانه راه میروم وبه آن عارفان متدین
می اندیشم
آنها هم دیگر درانتظار هیچ معجزه ی نیستند
در این دیار ، درآن دیار ، درهر دیاری
درعمق خوابهای طولانی
دارم بشکل تنهایی خود، درآیینه منیگرم
و...تسلیم میشوم
افسوس ، افسوس
مانده ام بجا ، با خاطره ها
در عمق خوابهای طلایی
آنجا ، احساس میکنم که آیینه ها
بشکست خود اعتراف دارند
خودرا به اولین صبح بیداری میرسانم
تا ازهجوم کابوسها رهایی یابم
------------
ثریا/ یادداشتهای روزانه / اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر