چهارشنبه، دی ۲۸، ۱۳۹۰

بالش پر قو

هرچه هست باید دفترچه هارا خالی کرد روی هم انباشته شده فضای اطاق را پرکرده اند باید آنهارا دور ریخت محتویشان را برداشت وبقیه راسوزاند ، میدانم دیگر به هیچ چیز وهیچ کس نباید تکیه کرد هیچ پشت وپناهی نیست هر چه هست ریا ودروغ است امروز تنها به بالش پر قوی خودم تکیه داده ام بالشی که از سالهای دور مونس وهمدم من بوده است امروز باو تکیه داده ام وشبها برایش قصه ها میگویم واوبرایم از دوران خوش گذشته میگوید بوی مادرم را میدهد با پر قوی سفیدی که درشکم او جای دارد پرواز میکنم وتا آسمانها میروم تا دشتهای دور تا قله کوهها وبرمیگردم به میان لحاف سفیدی که از الیاف مصنوعی ساخته شده پتویی که بوی زباله میدهد وملافه هایی که از زبری آنها چندشم میشود.

بیاد لحاف پنبه ای با روکش ساتین وتشکهای پنبه ای وملافه های لاجورد زده از کتان اصل وصورت سرخ وسفید مادرم که هرصبح زیر شیر آب وضو میگرفت با آنکه نمازش همیشه قضا بود؟!.

امروز نشسته ام دربین انبوهی از کتابچه های زرد وسفید وآبی ...و

داستهانها ی نیمه کاره که نباید نامی از کسی برد وجایی را نشان داد در یک جنگل بی انتها با خارهای زهر آگین زندگی میکنیم وباید هر لحظه مواظب زخمی باشیم که بر پیکرمان میخورد ، دران زمان عشق بود لذت بود جنگ هم بود امروز همه زندگی ما جنگ ونفرت است وعشق برای همیشه قربانی شد. آنروزها درمیان خیل سواران وجوانان نورسیده از راه وتازه پشت لب سبز شده وته ریش درآمده همه چیز متغیر شد.

چاپ اشعار سیاسی وشاعران تازه کار ونویسندگان نورسیده با سروده های بلند وغوغای بی محتوی بر سرهای هوی ( هیچ)

در آخرین روزها غوغای بی امانی بر سر آن ( ماهی سیاه کوچولو) وغرب زدگی وسووشون که دست همه نویسندگان را از پشت بست!

وشد مد روز از هرکس میپرسیدی آخرین کتابی که خواندی کدام است فورا میگفت سووشون نوجویی وروشنفکری از حد کریستیان دیور هم گذشت وسپس ...سپس کسی آمد که هیچکس مانند او نبود واو... که پپسی کولارا از میان برد ومرگ را قسمت کرد وجهنمی را روشن نمود با هیزم پیکر جوانان ومردان خودساخته که شعله اش تا عرش رسید.

حا ل من مانده ام وبالش پر قوی کهنه ام و...داستهاها همچنان ادامه خواهند داشت .

 

هیچ نظری موجود نیست: