جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

سين، سين، .

خيلى دير وقت بود كه تلفن خانه بصدا در آمد 
بين خواب وبيدارى ،گوشى را برداشتم  ، دوست نازنینی از شهر " هانوفر" آلمان تلفن ميكرد ساعت تقريبا از دوازه گذشت بود ، نگران شدم ، مدتى صبر کردم تا ببينم چه خبر شده ، بغض گلويش را گرفته بود و كم كم حرف ميزد خواب از سرم پريد ، چى شده ،؟ چه اتفاقى افتاده كمى بغضش را فرو داد ، سالهاست كه من با اينگونه بغض ها آشنايى دارم ،  پس از مدتى گفت :
بيخوابى به سرم زده با خودم گفتم زنگى بتو بزنم ، راستى چه خوب بود اگر تو هم ميامدى اينجا كنار رودخانه با هم زندگى ميكرديم ،تو آنطور ،من اين ور ،
گفتم لابد بعد هم تو با قايق میامدی اينور يك قهوه آبكى ميخورديم  حرفهايمان تمام ميشد دوباره تو آنرو من اين ور ،ً؟ 
نه جانم ، من جايم خوب است ،ابدا علاقه اى به آن سر زمین  دود گرفته ومردم خشك و بى احساس  آنجا ندارم ، گفت : ما چكار بمردم داريم ، خودمان هستيم ، به كلوب ميرويم ،راهپيمايى ميكنيم ،حد اقل من يكى خودمرا خالى ميكردم ، تنها نبودم .
گفتم الان هم ميتو أنى خالى كنى تو گوشى را بگذار من بتو زنگ ميزنم ، در جوابم گفت : چه فرقى ميكند ؟ بد جورى بغض كرده بود ، تازه از ايران برگشته بود ،  ميگفت باندازه يكصد عدد تسبيح با خودم أوردم !!! به هرخانه آي که ميرفتم يك تسبيح بم كادو ميدادند ،از پلاستيكى تا شيشه اى ، معنايش را هم نفهميدم ، 
گفتم يعنى آنكه در حلقه ما جا دارى ، حالا ميتوانى از آنها گردنبند درست كنى ومانند زنان افريقايى به گردنت بياويزى !انگشت جاى بدى گذاشتم ، گفت : 
باورت نميشود زندگى مردم ايران روى چند چيز ميگذرد ، سكس وسياست ، خود آرایی و آشپزی ،  گفتم اين قانون در حال حاضر همه جاى دنيا اجرا ميشود ، كفت ، اينجا ما بايد مثل خر كار كنيم ، ماليات بديم ، بعد عده اى با پولهاى ما سايت باز كرده اند درس سكس ميدهند زنيكه هفتاد ساله با موهاى سفيد با اون هيكل ناقص لخت مادر زاد عكس گرفته  ویودیو گرفته نامش را هم گذاشته آزادی  جنسی واحساسی ، مشتى جوان بدبخت عقده اى را هم دور خودش جمع كرده ظاهرا روانشناسي جنسى را درس  ميدهد ، بعد. كمى صبر کرد وگفت ، حداقل سالهاى اوليه چند مجله خوب كتاب خوب چاپ ميشد ، الان بايد بروى روى اين سايتها يا درس آشپزى ميدهند يا درس سكس ويا در س خود آرايى چند کتاب شعر وداستنان همه که چاپ شده یا لبریز از فحاشی ، یا دردپستان ویا دردکمر وزیر کمر دارند ، آنهم دراین سر زمینی که همه چیز فراهم است ، حالم بهم خورده دارم بالا میاورم .

گفتم : مواظب باش روی تلفن بالا نیاری. بعد هم الان همه ما دریک ظلمت فکری بسر میبریم ، یک تاریکی ، دریک تونل ترسناک .
آن زمان که آن مردان دست بکار چاپ مجله وکتاب میزدند ، انسانهای وارسته واز خودگشذته بودند دلشان برای زبان وفرهنگ شان میسوخت بقول خودشان میخواستند که این شمع روشن باشد ،  هنوز امید داشتند که روزی بر میگردند وکشورشانرا دوباره میسازند ،آنها یکی یکی رفتند وجایانشانرا مامورین اعزامی در لباس معلم وفصیح گرفتند دیگر چاپخانه ای وجود ندارد که متعلق به آن سوی قاره نباشد ودر نوشته ها دخل وتصرف نشود ، چاپخانه های فارسی زبان همه زیر نظر آن جنابان است ، بیشتر سایتها هم زیر نظرآنهاست ، بقول تو تنها من چس ناله میکنم اما احساساتم درون دفترچه هایم پنهانند من هنوز به قلم وکاغذ وفادارم ،
بعد هم مجبور نیستی  روی آن سایتها بروی ، فیلم هست موزیک هست ،  تلویزونهارا خاموش کن ، اخباررا ببند ، بنشین کتاب بخوان گلدوزی کن ، بافندگی کن ، خیاطی کن،
گفت : خیاطی > راستی ،  مجله بوردا یادت میاید ، ؟ نا پدید شده تا مردم نتوانند از الگوها ی آن استفاده کنند ، بیشتر مجلات خوب از میان رفته انددرعوض بجایش فلان فاحشه با فلان مرد حوابید ویا فالن دزد در زندان است ، همین نه بیشتر ویا ......
بد جوری حالش گرفته بود .
گفتم : هوای اینجا خوب است ، چمدانت را ببند وبیا چند روزی کنار دریا وروی ماسه ها ولو شو تسبیح هارا هم بیاورد تا دموقع بیکاری به نخ بکشی وبه گردنت آویزان کنی هرچه باشد یادگاری  است از سرزمین پر ابهت تو !خداحافظی کردم اما دیگر خواب رفته بود ، دیدم امروز هیچ چیز ما بجای خود نیست وهیچکس درجای خودش ننشسته بد جوری دنیا ویران شده است .
ثریا /
نیمه شب پنجشنبه  .