جمعه، اردیبهشت ۳۱، ۱۳۹۵

دندان طلا

 شب گذشته ، بعد از آن تلفن ، مدتها طول كشيد تا توانستم بخوابم ، اما در روياهايم دوباره دچار وحشت شدم ،
" فرهنگ" را بخواب ديدم. با يك ربدوشامبر  مخمل سورمه اى ودندانهاى طلا موها انبوه رنگشده ،يك پوشه  بزرگ جلويم گذاشت ،همه كاغذ بود ، بلند شدم ومحكم كوبيدم توى سر او ، بجاى پولهاى من اين مشت كاغذ را جلويم گذاشتى ؟ نميدانم چقدر اورا كوبيدم ،در خواب  قدرت عجيبى پيدا كرده بودم ، 
حال در اين فكر بودم كه با پولهاى  من دندان طلا گذاشته است ، چه چندش أور. 
بلى اين همان ترك بود كه آنسال مرا به يغما برد ، واين همان جوان سر بزير ومحبوب بود كه در دارالفنون درس ميخواند ! نفهميدم ديپلم گرفت يا نه ؟ آنچنان به ساز چسپيده بود كه جدا كردنش محال بود ، چقدر محجوب وخجالتى بود !!!  سرم را با مهربانى   بريد ،  
مستى آمد  ز راه بام  دماغ / برو انديشه ره دگر گير /
ديگر نه بفكر مالى باش ونه بفكر بيدار شدن وجدانى ،  از همان زمان اين گروه مركب از سيروس ، هوشنگ لطيف، فرامرز ، فرهنگ ، گلى ، ممد فريدون ، شاپور ، زرى ،  ،  وسايرين در خانه حسين خان جمع ميشدند وتشكيل جلسه ميدادند . همه آنها شاگردان هنرستان هنر پيشگى بودند ، هيچكدام هم غير از سيروس هنرپيشه نشدند هوشنك دوبلور شد ، فريدون دوبلور شد ، شاپور كارمند  چندى هنر پيشه تاترشد ، زرى با يك خان عروسى كرد ، گلى همچنان باكره مقدس باقى ماند ، فرامرز افسر شد وفرهنگ مطرب ،  آن روزها من سيزده سال داشتم ، پدرم در بيمارستان بسترى بود ومن با كلى وزرى همكلاسي در يك دبستان درس ميخوانديم ، 
من خيلى بى تجربه و ساده بودم ، تازه چند سالى بود كه از شهرستان به پايتخت أمده بوديم ، پدرم فوت كرد ، دايه ام برگشت پيش بچه هايش ، من تنها ماندم  ..... خيلى هم تنها بودم ،تابستانها به هنرستان خياطى ميرفتم ، ويا كلاس زبان هنوز خجالت ميكشيدم چادرم را از سرم بردارم  وچقدر گلى مرا مسخره ميكرد ،زير چادر روسرى سرم بود مانند الان ، وموهاى بلتد بافته امرا زير اين دو پنهان ميكردم وفرهنك اولين كسى بود كه چادر وروسرو را از سر من كشيد وموهايمرا افشان كرد ، ومن وارد دنياى ديگرى شدم ،
بسته بدى  تودر وبأم  سراى / آمدت آن حكم زبامى  ديگر /
حال شب گذشته همان بود اما با دندانها طلا !!!!
فارغم همچو مرغ زيرك  از قفس / برو ، برو ، انديشه ره دگر گير /
ديگر بفكر هيچ كس وهيچ چيز نيستم ،  ودانستم كه دردهاى من در مقابل درد دگران هيچ است  وفهميدم آن دنياى پاك وعارى از هرگونه زدوخوردى پايان گرفته است ، فهميدم  ديگر خطوطى پشت كتابهاى درسيم رسم نخواهد شد وكسى نخواهد نوشت :
ديشب ترا بخوبى ، تشبيه به ماه كردم / تو خوبتر زماهى  ، من اشتباه كردم،
امروز ديكر حتى براى فكر كردن هم دير است ، بگذار گرسنگان سير شوند ،من سيرم وأشباه  ،  

باده بنوش ، ومات شو  جمله  تن حيات شو / با ده چون عقيق  بين ، ياد عقيق وكان مكن /

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / جمعه