قصه ماتم من هرچی که بود هرچی که هست
قصه ماتم قلب خسته یه آدمه
قصه ما قصه ای پایان ناپذیر است ، تنها گواه من پرودگار من است وخودم ، مادر میگفت » با بدان کمتر نشین ، ترسم که بد نامت کنند« .
آ ه مادر ، چقدر تو به جامعه ومردم بدبینی ، برای همین است که دوستی نداری ، همه بد نیستند ، از میان همه دوستان من تنها ( دیانا) را دوست داشت ، دیانا هم تا همین چندی پیس که از دنیا رفت همیشه یاد مادرمرا گرامی میداشت ومیگفت یک خانم به تمام معنا بود ومن چقدر ایشانرا دوشت داشتم ، دیانا ارمنی بود اما با یک ایرانی تبار وزرتشتی عروسی کرده بود هردو از دوستان خوب من بودند ، هردو مهربان وهردو گویی یکی از نزدیکترین وابستگان من ،
در گذشته من بازی با ورق را خیلی دوست داشتم برایم مهم نبود کجا وبا کی بازی میکنم تنها یکدست ورق مقداری ژتون چند پاکت سیگار مرا ساعتها از دنیای بیرون خارج ساخته وفراموش میکردم کجا هستم وبا کی نشسته ام ، زنانی بودند که همسرانشان به دنبال درجه گرفتن وکارهای خصوصی خودشان بودند ، زنانی بودند که از بارهای شبانه به همسری یک مردی نظیر خودشان درآمده حال »بانو « نجیب شده بودند ، وزنانی بودند که مخارج خانه شان از همین قمار تامین میشد آنها دست طرف را از پشت میخواندند تنها کسیکه بازنده این بازی ها بود من بودم که همه چیز خودرا روی آن گذاشتم چون باری را بلد نبودم ، امروز آنها یا پیر شده اند یا مرده اند ویا درکسوت بانوی فلان فخر میفروشند ، من ماندم چند ین جلد کتاب وتنهایی وتفکر بی آنکه بدانم در جامعه باید با چه کسی رابطه برقرار کرد تا منافع درآن باشد ، همکاران قدیم من هنگامیکه همسرم رفت آنها هم با او بخاک سپرده شدند ، چون دیگر من نه نامی داشتم ونه نشانی ، تا آنها بتوانند به آن فخر بفروشند ، گنجه لباسهایم مورد هجوم رفقا وفامیل قرار میگرفت هریک تکه ای به دست میرفتند ومن درسکوت آنهارا نگاه میکردم ، خوب ، عیبی ندارد من دوباره میروم فرنگ وباز هم میخرم ،روز گذشته به دنبال یک بلوز از جنس ابریشم بودم که بمن آلرژی ندهد تمام فروشگاههارا زیر پا گذاشتم ونتوانستم پیدا کنم امریکا همه آشغالهایش را باینسو مانند زباله فرستاه رویهم تلمبار ، بوی گند ضد عفونی ، نه یک بوتیک درست وحسابی بود ونه یک فروشگاهی که بتوانی لباسی تهیه کنی همه از جنس نایلون ، لباسها یا برای توریستها ویا برای پیر زنان از کار افتاده ویا کارگران ، از نوع نایلون بد بو، مدلهای همه برای زنان عرب وپوشیده دامن ها بلند دامن شلواری ها ، شال وروسری ، اما یک بلوز نبود ، نه نبود ، یک شلوار مردانه نبود که زیپ آن بلند باشد برای دامادم او نیز عصبی بود، خوب برویم به شهرهای بزرگ برای خرید !! خنده سر داد وگفت خیال میکنی ؟ همه جا همین آشغالهاست با همین نام وهمین شعبه هاست ، تما م شهررا گردیدیم همه جا شعبه همان اولی بود با هما ن آشغالها ، خوب اگر کسی نتواند به خانه ( دیور) برود یا نتواند( به مغازه گوچی) سر بزند که تازه آنها هم ساخت چین وتایلند وهند میباشند ، چه باید کرد ؟ بیاد گفته مادر بودم :
داری ، ابریشم بپوش ، نداری چیت بپوش، آه مادر، حتی یک متر چیت یک نخ هم پیدا نمیشود ابریشم که جای خودرا دارد ، مخمل گم شده ،رو مبلی وپرده شده برای کشتی ها وعمارتهای خصوصی !!!
تابستان ناگهان از راه رسید ، ومن در این فکرم باز همان تی شرت نخی وهمان شورت کوتاه نخی را بپوشم وراه بیفتم !!!!تا از آلرژی پوستی درامان باشم .
آ] ای خدای مهربان ، چگونه از جسم خویش خسته ام
چگونه بیرازارم ، راضی مشو که عاصی شوم
اگر پیکرم با چنین امواجی درآمیزد
ترسم که درمیان جمع عطر علف هرزه ، برخیزد
امروز زنان قمار باز گذشته که بازی را بلد بودند ار ورساچی ، و گوچی پایینتر نمیایند ومن هنوز درفکر اینم به کدام یک مغازه دوبار سربزنم تا نخی پیداکنم که پیکرم را آزار ندهد .ثریا /یکشنبه