دوست عزیز ،
نقد شمار ار مانند یک شاگرد مدرسه که درانتظار خواندن انشایش واظهار نظر معلم ونمره دادن میباشد ، خواندم ! ودر انتظار آن بودم که نمره خوبی درکارنامه چندین ساله ام ثبت شود ،
قبل از هر چیز ، من با کسانیکه گوشه چشمی باین ورق پاره دارند وخطوط درهم مرا میخوانند احساس نزدیکی ودوستی میکنم وچه اشکالی دارد که جوابی مفصل بنویسم اگر چه به درون سطل زباله ( دلیلت ) سرازیر شود ! نسل من روبه فناست اما ازاینکه چرا اینجا هستم ؟ سالهاست که جوابگوی عده ای بودم بعضی هارا بی جواب گذاشته ام وبه بعضی ها جوابی دادم نه درخور نوشتارشان ، وزمانی احسا س میکنم که مرا باز جویی میکنند ، چگونه میخورم از کجا میاورم ، من درحزب جمهوری بازنشستگانم !! من در مدارس شما درس نخواندم ، رویای زندگی من نه مرحوم جلال آل احمد بود ونا بانویشان ونه جناب شریعتی ونه سایرین ، از سیاست همه عمرم دوری کرده ام ومیبینید که چه راحت مانند یک شاگرد مدرسه روان مینویسم ، بی هیچ شیله وپیله ای ، اما درجایی گاهی نطفه ای بسته میشود ونوزادی شکل میگیرد ، وجنینی متولد میشود ، شاید دربین همس وسالان خود من تنها کسی باشم که هنوز باین صفحه پاره دو دستی چسپیده ام ودر فکر چاقی ولاغری زیباتر شدن پوست وهیکلم نیستم ، من از نسل زنانی نبودم که درحرم مرد بنشینند واسیر دست او باشند ومرد ارباب خانه باشد من شریک زندگی میخواستم واین شریکی که انتخاب کردم سالها درفرنگ زیسته وقبلا هم یک همسر فرنگی داشت ، باین جهت اورا انتخاب کردم برای آنکه روحم آزاد باشد واو بدون آنکه روشنگرا ویا واقع بین باشد هنوز در صندوقخانه اجدایش میزیست هنگامیکه مرا به به میان فامیل خود راند ، دیدم که باید کفشهای راحت وبندی ورزشی خودم را بیرون بیاورم وشلوار جینم را با دامنی بلند عوض کنم وسر سفره های نذری بنشینم ، واین کار من نبود ، نذر من غذا دادن به انسانهایی بود که زیر پلها ، درحلبی آباد ویا درگورستانهای متروک میزیستند وهنوز طعم عسل وشله زرد را ازهم تشخیص نمیدادند ، بچه های کوچکی که درخیابانها به دنبال اتومبیلها میدویدند وفال حافظ میفروختند ! من نذرم را آنجا ادا میکردم ، وغذاها را بجای آنکه بانوان شیک وآلامد با لباسهای طرح دیور وشانل به کامشان فرو ببرند به همان گرسنگان میدادم ، این کار من خلاف عرف وقانون آنها بود ، با بانوان موقر میبایست به قراءت قران بروم وبا بانوان آلا مد وشیک سر میز قمار بنشینم ویا مشروب سرو کنم وآهنگهای کوچه بازار ی را بگذارم تا آنها را به رقص وشادی دربیاورم ، نه آنجا وآن زندگی متعلق بمن نبود ، در سرمایه او سهمی نداشتم ، من همان زن خوب وفرمانبر پارسا بودم که مرد درویشی را پادشاه کرد وخود گرسنه با بچه هایش با چند چمدان راهی خیابانهای وسیع وپر درخت ونسیم آزادی شهر فرنگ شد ، بی هیچ واهمه ای .البته ایشان از قبل با اطلاع بودند وخیال کردند یک هوس است ومن برخواهم گشت ، اما خودم میدانستم که هیچگاه دیگر رنگ آن خانه وآن زندگی را نخواهم دید .
بعد از رفتن من چوب حراج به همه آن زندگی زد که در طول بیست وپنج سال زناشویی آنها را جمع آوری کرده برای حیثت بچه هایم ، لاشخوران وکرکسان بسوی گنجینه ه لباسهایم واثاثیه ام یورش بردند دیگر چیزی برای من باقی نماند غیر از چند تابلوی نقاشی !!! واین درست درزمانی بود که من درگوشه یک آپارتمان قدیمی نشسته بودم وداشتم از تلویزیون سنفونی نهم بتهوون را تماشا میکردم واشک میریختم ،
هر کدام از ما حتما دلیلی برای فرار خود داریم بهانه ها کم نیستند حال دیگر فرصتی نمانده است ومتاسفانه هنوز میبینیم که مردان فرنگ رفته تحصیل کرده وباصطلاح روزهای گذشته روشنفکر ما هنوز درون کارتن وصندق خانه اجدایشان زندگی میکنند ومیل ندارند یک گام به جلو بردارند میترسند که آن قالب مقوایشان درهم بشکند وتکه تکه شوند .
من نه مربی اخلاق زنان هستم ، ونه عضو گروه فمینستها وفمنیست پرستان میدانم که گوش اگر گوش تو وناله اگر ناله من است / آنچه البته بجایی نرسد فریاد است .
تنها بخودم میبالم وافتخار میکنم که روی پاهای خودم ایستاده ام میل ندارم عقب عقب راه بروم هنوز چشم به جلو دوخته ام .
با سپاس و همراه بابهترین آرزوها /
سه شنبه 31/می 2016 میلادی