این مرگ نیست ، زیر که من بپا خاسته ام ،
صدای مردگان از آن سو دریاها بکوش میرسد
این شب نیست ، چرا که مهتاب مونس منست
وناقوسها بمن میگویند ، فردا روز دیگری است
برای آوازهایم هر صبح زبانی تاره بکار میبرم ،
نه سردم هست ونه گرم ، بهار درجانم ریشه دوانیده است
نسیم بر پوستم دست میکشد ، آن آتش خاموش شد
وآتش نبود ، شعله ای لرزان بود که من اورا آتشی فروزان پنداشتم
سرما نبود ، گرما نبود ، باد وطوفان هنم نبود ، یک نسیم خنک بود
از پنجره آمد واز درب برون شد .
درهمان حال قهوه امرا را زیر زبان مزه مزه میکردم
وبیسکویتم را میلیسیدم ،
زندگیم را از نو تراشیدم ،
همه آن آشقتگیها ، ناگهان بسردی گرایید
بی وفقه سرد شد ،
بخود نهیب زدم ،
کجایی ؟ کجا میروی ؟ دیوار کهنه ، لبریز از خار های سخت وجانگداز است
چرا اینهمه افتادی؟ برخیز ،
برخاستم ، خاکسترهارا از جامه ام پاک کردم ،
اما او ، او که شگفت زده ونیمه جان افتاده ،
بگذار درتصور خویش بماند
او که گوشهایش تحریک شده .
اشکارا ودرد آلود سرود پیروزی را سر داده است
باد پیر ورهگذر خسته دق الباب کرد ،
ومن همانند یک میزبان مهربان
درب را به رویش باز کردم
واو بسرای کوچک من پای نهاد
باید شمعی برای مردگان روشن کنم
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 ماه می 2016 /