دوشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۵

یک مرثیه

این مرگ نیست ، زیر که من بپا خاسته ام ، 
صدای مردگان از آن سو دریاها بکوش میرسد 
 این شب نیست ،  چرا که مهتاب مونس منست 
وناقوسها بمن میگویند ، فردا روز دیگری است 
برای آوازهایم هر صبح زبانی تاره بکار میبرم ، 

 نه سردم هست ونه گرم ، بهار درجانم ریشه دوانیده است 
نسیم بر پوستم دست میکشد  ، آن آتش خاموش شد 
وآتش نبود ، شعله ای لرزان بود که من اورا آتشی فروزان پنداشتم 

سرما نبود ، گرما نبود ، باد وطوفان هنم نبود ، یک نسیم خنک بود
از پنجره آمد واز درب برون شد .
درهمان حال  قهوه امرا را زیر زبان مزه مزه میکردم 
وبیسکویتم را میلیسیدم ، 
زندگیم را از نو تراشیدم ، 
همه آن آشقتگیها ، ناگهان بسردی گرایید 
 بی وفقه سرد شد ، 
بخود نهیب زدم ، 
کجایی ؟ کجا میروی ؟ دیوار کهنه ، لبریز از خار های سخت وجانگداز است
چرا اینهمه افتادی؟  برخیز ، 

برخاستم ، خاکسترهارا از جامه ام پاک کردم ، 
اما او ، او که شگفت زده ونیمه جان افتاده ، 
بگذار درتصور خویش بماند 
او که گوشهایش تحریک شده . 
اشکارا ودرد آلود سرود پیروزی را سر داده است 

باد پیر ورهگذر خسته دق الباب کرد ، 
ومن همانند یک میزبان مهربان 
درب را به رویش باز کردم 
واو بسرای کوچک من پای نهاد 
باید شمعی برای مردگان روشن کنم 
پایان / ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 30 ماه می 2016 /