سه‌شنبه، خرداد ۰۴، ۱۳۹۵

نظر گاه

شب بسيار بدى را گذراندم ، هوا راكد بود ، ايستاده بود ، تمام پنجره هارا گشودم شايد نسيمى بوزد ، برگ از برگ تكان نخورد ، نفسم بند آمده بود ، هيچ كارى نميتوانستم انجام بدهم ،  خودمرا به اطاق نشيمن رساندم وهمه دربهارا باز كردم ،نه ! خبرى از هواى تازه نبود ، رفتم روى بالكن  ،نه نسيمى نميوزيد ، روى كاناپه افتادم ، كم كم احساس كردم كه هواى تازه ، يك نسيم خنك وارد اطاق شد،  ساكت نشستم ، مبادا نسيم بگريزد ، تنفس عميقى كشيدم ، كتابم را باز كردم تا بخوانم ، اما حواسم جاى ديگرى بود ،ًكجا بود؟   اگر واقعا به روح بعنوان يك عالم جسمى معتقد باشم  بايد  جد ى بگويم. از جسمم فرار كرد وبه  شهر ناشناخته پاى گذاشت ،  درب را كوبيد ، چهره اى بر افروخته و ناشناس جلوى چشمانم ظاهر شد ، نه ، اين خود او نبود ، اين او نبود ، ابدا او را نشناختم ، خشونت از چهره اش ميباريد ،  همانجا ايستادم وباو خيره شدم ، چشمانش سفيد و مردمك چشمانش مانند شب تاريك ،مرا خير ه خيره  مينگريست ، اثرى از آشنايى در چهره اش ديده نميشد ،اين او نبود كه من تحت تاثير شخصيت  او داشتم خود را از دست ميدادم ،اين غريبه ، اين ناشناس با چهره درهم وخشن ، همچنان نگاهم ميكرد ، در همين مدت  كوتاه ناگهان احساس كردم سردم شده  وآن توهمات از سرم پريد 
آه ، خودپسندى و دگر گونى انسانها  را هيچ پايان  وانتهايى نيست ،آن چهره مهربان. ودوست داشتنى تبديل به يك مرد ميخواره وخوش گذران شده بود  پتو را أهسته روى پاهايم كشيدم ،  از عالمى كه براى خود ساخته بودم بيرون آمدم ، دست بردم تا نامه اى برايش بنويسم ، اما دستم ميان راه توقف كرد ،
نه ! تمامش كن ، هرچه بود تمام شد  ، بايد بفكر هوا باشم  بفكر اكسيژن كه در هوا مفقود شده و تنفس را براى من مشگل كرده است ، ترديد بيمورد بود بايد تصميم ميگرفتم  وسريع اقدام ميكردم ، نه انسان عاقل هيچگاه به. پشت سر نگاه نميكند وأب ريخته را نمينوشد ، بگذار به زمين فرو رود يا گياه ديگرى را مسموم ميسازد ويا از نو گياهى را أبيارى ميكند . 
تمام شب بيدار نشستم  در انتظار حضور هواى پاك ، ! اما بادى سهمناك برخاست و مقدار زيادى خاك وخاكستر را با خود أورد ، باز كجا ر ا سوزانده اند ؟ تلويزيونرا روشن كردم ، جايى داشت ميسوخت واتومبيلها رويهم  آتش گرفته بودند پليسها تنها ايستاده ونظاره ميكردند  شعله هاى أتش به هوا بر خاسته بود ، 
مردم عاصى شده اند ، حال آن گيسو بلند با أن لبخند نمكين  وأستينهاى بالازده ويقه بازش ميخواهد تكيه بر جاى بزرگان  بزند ، بزرگان  ديكر وجود ندارد هرچه هست ذراتى از درون خاكسترها برخاسته ، اين يكى خواهد أمد وما مانند بقيه سر زمينها  درصف نان وگوشت وسبزى  خواهيم ايستاد ، تا او خوب خود وپشتيبانانش را سير كند  وما همچنان تماشگه خلقتيم 
وايكاش همان ( فريب ) بود ومن از اين دنيا بيرون ميرفتم ، خودم را تسليم هوسهاى او ميكردم ،  مدتى خوابيدم ، هوا همچنان راكد وساكت وخورشيد در پشت ابرى زرد رنگ پنهان است ، 
امروز ديدم چند تا از نوشته  هاى  من كپى شده اند ، مهم نيست اميدوارم  آنهارا تكه پاره نكرده ودستكارى ننمايند ًحوصله ايملهايمرا نيز  نداشتم  ، چيزى ندارم بگويم ،ًهمان حرفهاى تكرارى ، وهمان تشكرات قلبى !!!! نفسم هنوز سنگين است سيگارهايم را  بسويى پرتاپ كردم و قوطيهاى چاى اعلا را  !! را به درون كيسه زباله ريختم ،  

ثريا ايرانمنش / اسپانيا / سه شنبه ٢٤/٥/٢٠١٦ ميلادى /.