روز گذشته با چشم دل ، نه با خیال ،خشونت وبیرحمی را با تمام وجودم در چشمانت دیدم ورنج بردم ، روز گذشته برای دومین بار چهره نا مطبوع وخشونت بارت که پس از یک پشیمانی تبدیل به اشک میشود درچهره ات مشاهده کردم ، تنها نبودم ، فلینا بالا آمده بود تا حال مرا بپرسد ، بحث بر سر همسر تو شروع شد چیزیکه سالها درگوشه دل من مانده ومیل نداشتم آنرا بر زبان بیاورم اما فلینا با کمال شهامت ودرستی اورا عریان کرد ومقابل تو گذاشت ، اما خشونت تو مرا بوحشت انداخت . ترسیدم ، زیر این لباس مهربانی واین کمکهای انسانی دیوی خفته که روز گذشته بیدار شد حال چگونه اورا دوباره به درون میفرستی ؟ نمیدانم .
این نامه را برای تو مینویسم میدانم هیچگاه آنرا نخواهی خواند چون زبانم را نمیدانی ونمیفهمی ، این نامه درهمین پرونده بایگانی خواهد شد شاید روزی کسی پیدا شد وانرا برای تو خواند . روز گذشته من درموقعیتی نبودم که بتوانم بین شما دو دوست انتخاب کنم ویا طرف دیگری را بگیرم اما فلینا با کمال شهامت حقیت را بتو گفت ،
اولین باریکه اورا بخانه آوردی وبعنوان همسر آینده ات بمن معرفی کردی ، هنوز جوانتر بود ، نگاهی که بمن سرو سینه من انداخت مرا دچار پریشانی کرد ، یک دون ژوان بتمام معنی خوش خوراک وخوش گذران حال در کسوت یک همسر میخواهد لقمه هایی را که از دهان درندگان دیگر بیرون کشیده ام ببلعد ، دردلم گفتم :
کور خواندی ؛ اینجا جایی نیست که ارباب خانه شوی هنوز من زنده ام وراه ورسم اربابی را میدانم ، از او خوشم نیامد ، در پیله خود فرو رفتم ، آن آب تلخ وگس بر روی زبان ودهانم جاری شد ، نگاهی به چهره تو انداختم ؛ آنچنان گلگون وخوشبخت بودی که دریغم آمد این فریب را از تو بگیرم ، گذاشتم هردو در فریب خود به زندگی مصنوعی خود ادمه دهید ، اما تمیدانستم که ترا تکه تکه خواهد کرد ، واز تو موجودی خواهد ساخت که نسبت به همه دنیا بدبین ، وخشونت وآنارشسیتی را پیشه خواهی کرد وشخصیت ذاتی واولیه تو گم خواهد شد ، شخصیتی که سالها رنج بردم تا توانستم ترا درقالب آن جایدهم ،او درحد و مقام من نبود اگر درسر زمین خودم اورا میدیدم تنها میتوانست یک راننده خوب برای من باشد نه بیشتر ، حال پزشک است یا استاد ، اما کاراکتر وشخصیت انسانی او اورا از بقیه کارگران بیعار متمایزنمی کرد ، شوخی های بیجا با خواهرت که او بازرنگی تمام جوابش را میداد واورا سر جایش مینشاند ، بهر روی تمام شد سالها رفته اما روز گذشته من زنی را مقابل خود دیدم که نه تنها اورا نمیشناختم بلکه ترسیدم چرا یکپارچه خودرا بتو سپردم نمیدانم؟ شاید از تنبلی بود ویا شاید از اینکه میل داشتم افکارم برایم چیزهای بهتری محفوظ بماند ، امروز میل دارم از دست تو خلاص شوم ، هرصبح تلفن من به صدا درنیاید وتود رمقابل بقیه همکارانت بگویی آه ....نگرانم باید حالش را بپرسم ، دیگر میل ندارم با تو بخرید بروم از امروز از تو دور میشوم دور تا بینهایت ، از توترسیده ام ، حیلی هم ترسیده ام ؛ تو هم میزاث همان دکتر جکیل و مستر هاید را در درونت حفظ کرده ای ، دیگر میل ندارم دوباره تکرار شود .
دل من لبریز از عشق ومهرابنی وبخشش بوده وهست ، دل تو اما لبریز از کینه هاست ، تنها تو نیستی که دراین دنیا رنج برده ای رنج تو خیلی کم ومدتش کوتاه بود اما رنجهای من همچنان ادامه دارند ، دلم پر است اما چشمانم را به نم اشک آلوده نمیسازم ، چه دردی است غمگین بودن ونگریستن ، چه دردی است که چون یک شاخه درخت خزان دیده در آفتاب نا مهربانی لرزید ن، چه دردی است تنها بودن در میان جنگل وشبها را از خوف در پناه یک درخت پنهان شدن ، فلینا غمگین از خانه بیرون رفت مرا بوسید وگفت من هنوز اینجا هستم مادرم وپدرم نیز آمده اند هرگاه بمن احتیاجی داشتی حتی نیمه شب بمن پیام بده ، اورا بوسیدم وسپس در ادامه حرفهایش گفت متاسفم ، او دچار دیپرشن شدید است در انتخابش اشتباه کرده وحالا درمانده خشونترا را پیشه کرده من اورا میبخشم ، برگشتم وروی مبل افتادم از فشار تب وسر درد چه شد که این شعله این چنین سوخته وبه دست باد خاموش شد؟
چه شد که مانند یک تکه استخوان پاره به حسرت ها خو گرفته ودل بی ارزویش را به همه عرضه میدارد؟ چه شد که سرنوشت مارا باینجا کشاند ؟ که از خاکیان دوربمانیم وبشوق پریدن بالهایمان زخمی وخونینی بر زمین بیافتیم ؟ وچگونه امروز دیگر میتوانیم عکس خودرا در آیینه زمان ببینیم ؟ .
عرقی سرد بر تنم نشست وخاموش نشستم . مانند همیشه ، انسانها همینند تنها نامی از انسانیت بر روی خود نهاده اند حیواناتی هستند که روی دو پا راه میروند وبعضی ها دمشان درقسمت جلویشان آویزان است وبعضی ها درپشت سرشان.
دیگر در فکر هیچ نفس گرمی نخواهم نشست ، ودرانتظار هیچ دست نوازشگری به درب خیره نخواهم شد ، خود هنوز ماهیچه هایم پر قدرت ، افکارم منظم ، قلبم سالم وقوی وقدرت تکلم دارم .پایان
ثریا . اسپانیا /. بدون تاربخ/.