دوشنبه، خرداد ۰۳، ۱۳۹۵

مترسک سرجالیز

الهی شکر که (فروشنده) اصغر اقا برنده شد هنرپیشه اولش برنده شد برنده جایزه حاشیه کن ! فروشنگی خوب چیزیست باید فروشنده بود هنگامیکه فروشنده شدی خریدار نیز پیدا خواهد شد حال پرچم ( شل) بر فرار آسمان بیرنگ ایران دراهتزازاست ومردم سرگرم ( فروشنده) !
بنظر من هر شاعر ونویسنده وهنرمندی هنگامی جاودانه خواهد شد  که نماینده نسل خود باشد ، اصغر آقا معلوم نیست نماینده کدام فصلهاو نسلها میباشد محل زندگیشان نیز نامعلوم است  ، در حال حاضر نماینده نسل خویشند ، نسلی باقیمانده از پس مانده های کمونیستی سابق ، نسلی که برای نفت سر زمینش باید در صف بایستد وبرای خرید نان باید ساعتها روی پاهایش بایستد ،  نسلی که  کارتون خوابی را فرا گرفته است ومیداند بقیه زندگیش درون یک کارتون کنار خیابان است  ، زمینها بفروش رفته اند ، نوشته های من در این صفحات چه بمانند چه پاک شوند ، صدایم باقیست ، وصدا میماند ،  من حق هیچ توجیه و برخوردی را بآن سر زمین ندارم ، اما حق این را دارم که عقیقده امرا بنویسم .
تمام دیروز بخواب رفتم از ساعت هشت  صبح تا چهار بعد ازظهر خوابیدم ، گاهی بیدار میشدم نمی آب مینوشیدم دوباره میخوابیدم آلرژی وعطسه همه انرژی مرا از بین برده بود ومن دراین فکرم که این انسان دوپا زمین باین زیبایی را ویران ساخت حال درمیان فضا مشغول چه غلطی است وچرا هوای ما اینهمه آلوده شده است ،  زلزله ها از کدام سو میایند وپس زلزله ها  با چه نیروی نامریی  به حرکت درمیایند ؟ ، اینهمه  ویرانی بنام باران  ازکدام سو جاریست ، یارانی که نعمت میاورد ودر لطافش شکی نبود امروز تبدیل به یک دیو ویرانگر  شده است ، همه درون اطاقهای دربسته با هوای مصنوعی وتنفس مصنوعی دارند به زندگی گیاهی خودشان ادامه میدهند ،  اما من مینویسم  ،  مینویسم چون  هنوز خودرا در میان کوهستانها ودهات خودمان احساس میکنم ، بی بی یا مادر مهربان من از شهر نشینی بیزار بود درمیان مردم شهری احساس غربت میکرد در ده خودش بانویی بود با چوبدستی اش وچادر نماز وال گلدارش بدون شلواربلند سیاه  بدون جوراب ،  هنوز صدای کد خدا درگوشم است که با یک کاسه بزرگ مسی که درونش را با رطب روی برگ انجیر چیده بود میامد از صدای گیوهایش میفهمیدم که  تحفه آوارده ، دوزانو مینشت ومیگفت :
 بی بی ، بخدا آفت همه سر درختانرا زده  توانستم همین کاسه رطب را بیاورم !!! مادرم زیر چشمی نگاهی باو میکردومیگفت فقط مفت نفروش میدانست که بیشتر میوه ها وسبزیجات او درکنار بازار قیصریه بفروش میرسد وپولش به جیب کد خد و وواسطه ها میرود ، بی بی احتیاجی نداشت هیجده دانگ آب جاری را به اجاره داده بود ، خانه هایش درآ نسو در اجاره بودند ، زمینهایش زیر کشت گندم ، و سبزیجات ومیوه  اورا بی یناز میکرد ، ارباب ده بود  ،  نان درخانه پخته میشد  شیر تازه ، کرده تازه پنیر تازه  وگوشت تازه ، قلیانش را که درونش گل محمدی انداخته بودند با نی بلند چوبی میاورند اوپشتش را به پشتی میداد ودر عالم دیگری اشعاری را که از حفظ میدانست میخواند گاهی نمی اشگ هم روی گونه های گلگونش مینشت ، هوای کوهستان مرا زنده میکرد مانند پرنده ها از این سو به آن سو میدویدم .بی بی هنوز عاشق مرد اول زندگیش بود  شوهر اولش .
روزی که با یک ( مترسک) آشنا شدم ناگهان بی آنکه خود بدانم بسوی همان کوهستانها پرواز کردم بوی دود قلیان مادر بمشامم خورد ، بوی پهن اسبها بوی حاک بوی عشق بوی آبشار بوی سبزه های کوهی ، مترسک اما به دنبال چیزدیگری بود ، امروز احساس کردم بمن وروحم تجاوز شده است ،  آن روح پاک دشتها ، آن روح پاک کوهستان دچار خراش شده است ، زخم برداشته  امروز غمم نیست اگر صاحبدلی پیدا نشود تا مرا نفهمد امروز روزگار من نیست ، زمین زمین من نیست وهوا ی آلوده مرا دچار بیماری ساخته است ،  به شعر پناه بردم مانند بی بی اشعاررا درون  سینه ام جای دادم ، اما امروز خریداری ندارد  امروز همه زهر عقده حقارتشان را برمن ریخته اند  ومن اصرار دارم بشیوه اجدادیم در میان این ده کوچک بیاری توهمات خود بقیه زنگی ام را ادامه دهم  از هیچکس باکی ندارم واز هیچ چیز هم نمیترسم ، گاهی در نوشته هایم تصویر درختان ، آبها ، جویبار ،  وکوهستانها نقش میبندد ، به همان روشنی .زلالی  حالات وعواطفم را همه خوانده اند  سینه ام آیینه وار نقش را بازگو میکند  گاه گاهی سایه ابهامی بر این نوشته ها مینشیند که تنها خودم میدانم ، امروز تنهایم ، بی بی هم تنها ماند ، درخانه اش وتنها مرد  ده او از روی نقشه  محو شد ..حال دیگرنه اشعار فرخی یزدی مرا دلخوش میکند ، نه نظامی گنجوی ، نه حافظ شیرازی ، ونه رهی معیری همه رفته اند آنها متعلق به نسل خودشان بودند  نسل امروز اشعارا ونوشته  هایش سپید ودگرگون است ویا درلیاس طنز هزل امروز بازار فروش است  اما خریداری نیست ، بازار فروش سکس است از هر نوع ، کسی نه به آبشار ها میاندیشد نه به کهساران ونه میوه های آفت زده 
روزی  از لابلای  توده های تاریکی ، دستی درون لانه من خزید ،
ولرزه ای برتن من افکند  ، بیاد آشیانه ام 
اما این دست یک مترسک بود که برای ویران کردتنم آمده بود ، نه ساختنم ، پایان 
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 23/5/2016 میلادی/.