دمای هوا بالاست ، تنفس را سنگین میکند ، باز بیخوابی بسرم زده است ، باز روزهای گذشته مانند پرده سینما از جلوی چشمانم میگذرند ، شب گذشته برنامه ای دیدم از یک شاعر زندانی که به تازگی آزاد شده بود ، او از داخل زندان میگفت واز جهان بیرحمی که درآتجا حاکم بود ، امروز بیرحمی بر سر زمین من وسراسر دنیا حاکم است ، نباید سر بسوی آسمان برد ودرانتظار قطره ای باران نشست ، زندانهای امروزی با زمان گذشته ورژیم گذشته قابل قیاس نیست .
من هنوز هیجده سال داشتم که همسرم را بجرم سیاسی بودن به درون زندان بردند ، او در میان توده ها نامی داشت وخود وبرادرش یکی از بزرگان وسر دمداران آن حزب منحوس بودند ، حزبی که نامشارا آزادیخواهی داده بودند اما دردرون خانه ودر میان اهالی وفامیل این آزادی وجود نداشت ، تنها سه ماه بود که با عشق وعلاقه وشوق خانه مادری را پشت سر گذاشتم وبا او هم خانه وهمبستر همراه شدم اما در زندگی سیاسی او نقشی نداشتم ، او همسرم بود ومن بیش از کمی مهربانی از او توقعی دیگری نداشتم ، اما آنها ، این خانواده مهاجر از سر زمینهای دوردست خشونت ذاتی وخودخواهی وبرودت وسردی را درخونشان داشتند ، من میل ندارم وارد جزییات شوم نوشته های من ساده ولبریز از آدمهای گوناگون مانند یک رود خانه جریان دارد ، زندگیم بمانند یک آیینه بی غبار وزلال است مهم نیست دیگران درباره من چه قضاوتی داشته ویا دارند ، مهم این است که من با سر نوشت که روز ازل بر کاغذی مهرشد وبه دستم داد میان زمین وآسمان درجایی فرود آمدم ، میدانستم که زندگیم طبیعی نخواهد بود ومیدانستم باید بجنگ بروم بهر روی پس از سه ماه از عروسی ما نگذشته بود که اورا برای بار سوم به زندان بردند ، ماهها از او بیخبر بودم در انفرادی بود تلاش من برای پیدا کردنش بی ثمر بود ، میدانستم از خانواده اش کوچکترین انتظاری نباید داشته باشم همچنان از خانواده خودم ، تنها دوستانی داشتم که مرا یاری میدادند،پس از ماهها نامه ای از او دریافت داشتم که برایم نوشته بود اگر هنوز اثری از مهر دردلت هست به دیدارمن بیا ( در زندان قصر) بند دوم ، درآن زمان بند زندانیان جدا بود معتادان ، قاقچاقچیان وآدمکشان دربندهای جدا گانه بودند ومردان وزنان سیاسی در بندهای جدا ، اجازه داشتند کتاب بخوانند ، آشپزی کنند حتی استیک بخورند! واینهار میبایست از خارج زندان من برایش میفرستادم ، روزگار سختی بود ، در همین زمان ( او ) سر راهم ایستاد ، او مردی از تبار مردان خود ساخته که آنروزها در میان مردم نامی وشهرتی داشت ، بیست سال از من بزرگتر بود حمایت او وهمراهی او درآن بیابان بی آب وعلف برایم نعمتی بود ، کار میکردم ، ودرانتظا رهمسرم بود که آزاد شود ، اما میدانستم که این آزادی به قیمت جدایی وآزادی ابدی ما خواهد بود ، هر سه شنبه وجمعه به ملاقات او میرفتم وآشنای چدیدرا نیز باو معرفی کردم اما نگفتم خیال جدایی دارم صبر کردم تا از زندان مرخص شود ، ولیعهد تازه به دنیا آمده بود ومن خوشحال تا شاید باین مناسبت عفو باو هم بخورد وآزاد شود ، اما نشد ، ماه اردیبهشت بود ، هوا مانند همین شهرک لبریز از گرد وغبار وخاک وآلرژی زا، دوستان دیرینه رهایم کرده بودند ، میترسیدند ، برایم مهم نبود روزانه عمل میکردم مانند یک رباط ، مادر به زادگاهمان برگشت ( از ترس) که مبادا اورا هم بجرم فامیلی به زندان ببرند !!! کسی نبود جایی نبود ، تنها همین فرشته نجات از آسمان فرود آمد ودرکنارم ایستاد ، کم کم زمزمه عشق ودلداگیها شروع شد بمن گفت از همسرت جدا شو وبامن ازدواج کن ، من همسرمرا طلاق دادها ام فرزندانم درخارج درس میخوانند ، درفکر ازدواج دوم نبودم ، نه یکبار بس است ، بارها وبارها اینهارا نوشته ام ، اما امشب باز دمای هوا ، وآلرژی مرا بیخواب کرد باز ماه آردیبهشت وخردا د، دوماه وحشتناک زندگی من جلوی چشمانم ایستادند وباز مرا به همان دوران بردند ، دورانی جوانی ، بی تجربگی ، دوران تنهایی ، دوران دردها ، رنجها ونا امیدیها ، دوران مردان دله وخودخواه که تنها دهانشان آب میافتاد برای خوردن وبلعیدن من ، دوران تلخ تجربه ها ، دوران بیکسی ها ....
با سن کم ، تازه مدرسه را تمام کرده بودم وتازه از یک کلاس نقشه کشی ونقشه برداری فارغ شده ( خوب اگر آرشیتکت نشدم درعوض این کارهم دست کمی از آن ندارد ) واین کاری بود که هیچگاه نتوانستم غیر از مدت کوتاهی از آن استفاده کنم باید به کلاس زبان میرفتم ، در انستیتوی زبان نام نویسی کردم وزبان انگلیسی را شروع کردم ، چشمم به دنیای دیگری باز شد دنیا همان چهار دیواری خانه من وچهار دوست شاعر ونویسنده توده ای نبود ، دنیا همان مکان دربسته بدون رادیو وبدن یخچال در خانه نا پدری نبود دنیای دیگری هم بود واین دنیارا ( او ) بمن نشان داد گویی ناگهان پنجره ای را رو به باغی بزرگ باز کرد ومرا وادار کرد تا تماشا کنم ، برای اولین بار پایم به نایت کلابها وکاباره ها باز شد وبرای اولین بار رقاصان وخوانندگان را روی سن میدیدم ،من با پیراهن آستین بلد ویقه بسته ، امل بودم!ودرانتظار ، خواهر همسرم خانه امراخالی کرده بود همه آتچهرا که خریده وساخته وبرای یک خانه نوعروس تهیه کرده بودم باخود برد وبهانه اش این بود برای آزادی همسرت احتیاج به پول داریم وباید اینهارا بفروشیم اما ؛ آنهارا بخانه خالی خودشان برد ، من بودم ولباسهای تنم ، ودرخانه یک ارمنی پانسیون شدم بامید روزهای بهتر !!!! .اگر گاهی گریستم از بیم سیاه روزی نبود ، اگر گاهی پرخاش کردم از ترس نبود ، ترس را دردلم کشته بودم حال میخواستم زندگی را تصرف کنم .....تنها امشب باین میاندیشم که چرا مرا برای زجر دادن انتخاب کردی ، سرنوشت ؟!..... ادامه دار است ./.