واین روزها ، ، امید ها نابود شدند ، دیگر هیچ قدرتی نمیتواند مرا برگرداند ویا به چیزی دلگرم سازد ، همانند یک کوه آتشفشان خاموش درون خویش سرگرمم ، احتیا ج به فوران دارم ، دیگر هیچکس در هیچ جای دنیا نیست که من باو فکر کنم حتی برگشت بسوی زادگاهم که روزی بزرگترین آرزوی من بود ، همه چیز را زیر پا گذاشتم ورها کردم او مرد ، او که در بالاترین نقطه زندگیم جای داشت او که اولین وآخرین بوسه را بمن عرضه کرده بود او که .....
بلی او مرد ، امروز دیگر فکر کردن به یک مرده کاری بیهوده ومسخره است دیگرکاری از منهم ساخته نیست ، سالهای زیادی از او دور بودم اما میدانستم که آخرین کسی است که از گذشته های دورم باخبر وزنده است ، ایکاش درکنارش میبودم آیا زندگیم درکنار او حرکت بهتری داشت ؟ آیا زیباتر میبود ؟ زندگی با او. و افسون گرمای پیکر او ، ایکاش آنجا میماندم .
تمایلی باین نداشتم که یک قهرمان باشم راضی بودم هر روز عصر اورا ببینم و.کنارش بنشینم ، چرا جا خالی کردم ؟ چرا باو پیشنها رد دادم ؟ حال باید بخودم تسلیت بگویم ، حال امروز روحم کجاست ؟ درکجا ساکن شده وآرام گرفته است ؟ منکه روحم را باو تسلیم کرده بودم وهمه حالتهای عشوه گرانه ام زیر آفتاب عشق او بمن واطرافیانم گرمی میبخشید .
آنروز که بمن گفت : با من بمان ، ساکت شدم اما قلبم با شور واشتیاق فریاد میزد آه ....ا
اگر زنجیر بر پاهایم نبود ، به دنبالت میامدم ، اما ساکت نشستم حال امروز به دنبال چی میگردم؟ وکجا میگردم ؟ دیگر روشنی ها در من خاموش شدند وآن رودخانه کوچکی که زیباترین لحظه های زندگیم را درآب زلالش آبتنی کرده بودم ، خشک شد .
امروز صبح بد جوری تشنه بودم ، به صرافت بستنهای درون فریرز افتادم ، بیاد م آمد آن مرد ، انکه همسر من بود نیمه شب از خواب بر میخاست ودر یخچال وکمد وزیر لباسهایم بجستجو میپرداخت ، جعبه های بستنی را از درون فریزر بیرون میکشید باز میکرد واز آن میخورد وسپس آب دهانشرا درون آن میریخت که دیگر کسی نتواندبخورد .
درتمام این لحظه ها تنها باین میاندیشیدم که چگونه نیم بیشتر عمرم را درکنار این موجود نحیف وبدبخت وبیمارزار وحقیر تلف کردم ؟
او به هیچ چیز نه ایمان داشت ونه اعتقاد تنها صدای سکه ها بودند که اورا به شعف وا میداشتند وآن شیطان درون بطری وزنان بوگرفته هرجایی . ومن پشت به بزرگترین شانس زندگیم کرده بودم . وامروز تنها نقطه روشن زندگیم همین موجودات بدبختی هستند که من آنهارا به دندان گرفتم وجابجا کردم بامید روزهای بهتر ! آیا آنها توانستند روزهای بهتری را بیابند؟........
امروز خیلی دلم گرفته ، عطار میگوید »
خدا عشق است
زو نشان بی نشانی کس نیافت
چاره ای جز جانفشانی کس نیافت
ذره ذره در دو گیتی فهم توست
هرچه را گویی خدا آن وهم توست
از » یادداشتهای دیروز «
زو نشان بی نشانی کس نیافت
چاره ای جز جانفشانی کس نیافت
ذره ذره در دو گیتی فهم توست
هرچه را گویی خدا آن وهم توست
از » یادداشتهای دیروز «
پایان
ثریا ایرانمنش . یکشنبه 31 /5/2015 میلادی / اسپانیا/