یکشنبه، خرداد ۱۰، ۱۳۹۴

آنروزها

واین روزها ،  ، امید ها نابود شدند ،  دیگر هیچ قدرتی نمیتواند  مرا برگرداند  ویا به چیزی دلگرم سازد ، همانند یک کوه آتشفشان خاموش درون خویش سرگرمم ، احتیا ج به فوران دارم ، دیگر هیچکس در هیچ جای دنیا  نیست که من باو فکر کنم  حتی برگشت بسوی زادگاهم  که روزی بزرگترین آرزوی من بود ، همه چیز را  زیر پا گذاشتم  ورها کردم او مرد ، او  که در بالاترین نقطه زندگیم جای داشت  او که اولین وآخرین بوسه را بمن عرضه کرده بود او که .....
بلی او مرد ، امروز دیگر فکر کردن به یک مرده کاری بیهوده ومسخره است  دیگرکاری از منهم ساخته نیست ،  سالهای زیادی از او دور بودم اما میدانستم که آخرین کسی است  که از گذشته های دورم باخبر وزنده است  ، ایکاش درکنارش میبودم  آیا زندگیم درکنار او حرکت بهتری داشت ؟  آیا زیباتر میبود ؟  زندگی با او. و افسون گرمای پیکر او ، ایکاش آنجا میماندم .
تمایلی باین نداشتم که یک قهرمان باشم  راضی بودم هر روز عصر اورا ببینم و.کنارش بنشینم ، چرا جا خالی کردم ؟ چرا باو پیشنها رد دادم ؟  حال باید بخودم تسلیت بگویم  ، حال امروز روحم کجاست ؟  درکجا ساکن شده وآرام گرفته است ؟  منکه روحم را باو تسلیم کرده بودم  وهمه حالتهای عشوه گرانه ام زیر آفتاب عشق او بمن واطرافیانم گرمی میبخشید .
آنروز که بمن گفت : با من بمان ، ساکت شدم  اما قلبم با شور واشتیاق فریاد میزد  آه ....ا
اگر زنجیر بر پاهایم نبود ،  به دنبالت میامدم  ، اما ساکت نشستم  حال امروز به دنبال چی میگردم؟ وکجا میگردم ؟ دیگر روشنی ها در من خاموش شدند  وآن رودخانه کوچکی که زیباترین لحظه های زندگیم را درآب زلالش آبتنی کرده بودم ، خشک شد .
امروز صبح بد جوری تشنه بودم ، به صرافت بستنهای درون فریرز افتادم ، بیاد م آمد آن مرد ، انکه همسر من بود نیمه شب از خواب بر میخاست ودر یخچال وکمد وزیر لباسهایم بجستجو میپرداخت ، جعبه های بستنی را از درون فریزر بیرون میکشید باز میکرد واز آن میخورد وسپس آب دهانشرا درون  آن میریخت که دیگر کسی نتواندبخورد .
درتمام این لحظه ها تنها باین میاندیشیدم که چگونه نیم بیشتر عمرم را درکنار این موجود نحیف وبدبخت وبیمارزار وحقیر تلف کردم ؟ 
او به هیچ چیز نه ایمان داشت ونه اعتقاد تنها صدای سکه ها بودند که اورا  به شعف وا میداشتند وآن شیطان درون بطری وزنان بوگرفته هرجایی . ومن پشت به بزرگترین شانس زندگیم کرده بودم . وامروز تنها نقطه روشن زندگیم همین موجودات بدبختی هستند که من آنهارا به دندان گرفتم وجابجا کردم بامید روزهای بهتر  ! آیا آنها توانستند روزهای بهتری را بیابند؟........
امروز خیلی دلم گرفته ، عطار میگوید »
خدا عشق است
زو نشان بی نشانی کس نیافت
چاره ای جز جانفشانی کس نیافت
 ذره ذره  در دو گیتی  فهم توست
هرچه را گویی خدا  آن وهم توست
از » یادداشتهای دیروز «

پایان

ثریا ایرانمنش . یکشنبه 31 /5/2015 میلادی / اسپانیا/