شنبه، خرداد ۰۹، ۱۳۹۴

خوبی های من

در آن روزهای نو جوانی ، که اطرافم را هزاران مار وعقرب وموریانه گرفته بودند ، وبا نیش زهر آگین آنها هر دم بسویی میافتادم ،  از خود میپرسیدم  درآینده چگونه میشود دنیا را از شر این آلودگیها واین زهر ها واین نیش ها آسوده ساخت ؟ ومن چکونه میتوان به این دنیا ومردمش خدمت کنم ، » ظاهرا خودرا فرشته ای میپنداشتم که وظیفه اش خدمت به مردم است « !!!
آیا با تحصیلب علم ودانش ؟ یا باکوشش ،  ویا تکامل خود  ویافتن بصیرت کامل وفضلیت و کنترل  محتوی شخصیتم . بلی ، اینها هعمه افکارم بودند  وآرزوهای چیز های خوب دست نیافتنی ابدا درذهنم خطور نمیکرد  ، تنها همین بود که چه راهی را برای خدمت بمردم برگزینم ، افکارم را گاهی جابجا میکردم  ، کتابهای سنگین ، پر محتوی وپر معنی میخواندم  ، چه چیزی را ازخودم میخواستم به دنیا نشان بدهم ؟ اینهمه نویسنده آیا توانستند در دنیا تغییری بوجود آورند ؟ چند صباحی درخشیدند وسپس یک جایزه چند دلاری وخانه نشینی وسپس در عزلت وتنهای مردند  شب گذشته بیا سریالها وفیلمهای قد،یمی افتادم ، طبقه بالا وطبقه پایین که چقدر هم طرفدار داشت . دو آدم بینوا وبیکار در طبقه بالانشسته بودن وهیجده نفر درپایین ترین طبقه به آنها خدمت میکردند تازه در طبقه پایین هم باز رده بندی بود جناب مستر هادسن رهبر بلا منازع خدمتکاران بود ووردست او آشپز خانه ، خانم در بالا مشغول جواب دادن به نامه هایشان بودن وسفارش لباسهای شب وروز وجناب لرد هم در مجلس  قوانینی را بنع خود وهم پالگیهایشان به امضاء میرساندند ، درطبقه پایین آنکه زرنگتر بود برد حتی عروسی را که از طبقه متوسط آورده بودند میبایست میمیرد وبچه دار هم نمیشد تا یکی از کازنها ی پس مانده بانوی این خانه میشد ، بیاد کشتی تایتانیک افتادم که دزدان وقاچاقچیان وآدمهای گنده را حمل میکرد تا به امریکا برساند وسط راه غرق شد البته چند نفری توانستند خودرا نجات دهند آنهاییکه در » طبقه بالا بودند ویا با پول خودرا به این جامعه چسپانیده بودند « آنها هم درامریکا برای خود سالاری شدند برده هارا به زیر شلاق میکشیدند .امروز برده داری بصورت نوینی رشد یافته ،امروز دونفر برای هیجده نفر کار میکنند ، هربار فیلمهای زیاد با افسانه  ورنگ وبوی دیگریا زکشتی تایتانیک به جامعه میفرستند اما هیچگاه کسی از آن کشتیهای مهاجرین بدبختی که با صدا یا بیصدا دراقیانوسها ودریاها غرق میشوند نه چیزی مینوسد ونه فیلمی تهیه میشود » دوخط ساده » یک کشتی حاوی یکصدهزار مهاجر به قعر اقیانوس رفت وداستان تمام میشود !  ، تمام شب بین خواب وبیداری تنها این صحنه وفیلمها از جلوی چشمم رژه میرفت ، 
زندگی منهم درهمین رده ها بود ، باد به غب غب میانداختم که مثلا به فلان مدرسه کمک کرده ام اما میدیدم زنی چلاق ووامانده وپس مانده از اشراف قلابی دیرین چگونه بر صندلی زمردین نشسته وهمه بسویش سر خم میکنند معلومات مرا به چاه مستراح میفرستادند»پول چقدر داری ؟ « آیا پدرت صاحب املاک زیادی بوده؟ ،  پس من چی؟ ؟؟ 
رفتم رشته پرستاری را انتخاب کردم  مثلا!! از این راه به مردم خدمت کنم ؛ بیچاره من ، من در پیچ وخم راههای نامفهوم زندگی ونادرست آنها میچرخیدم بی آنکه بدانم چرا ؟  من دیگر گم شدم دیگر بفکر هیچ کس نبودم ، تنها به تیزهوشی ونکته بینی خود تکیه کرده بودم میان موسیقی ، شعر وادبیات میچرخیدم بی آنکه بدانم چگونه میتوانم باین دنیا خدمت کنم وبه مردم کوچه وبازار برسم تنها اندیشیدن به آنها وتاسف وسپس ویرانی روح آنها وجمع آوری خورده های خودم که با سوزن درشتی آنهارا بهم دوختم .
پایان
ثریا ایرانمنش . شنبه 30/5/2015 میلادی . اسپانیا