جمعه، خرداد ۰۱، ۱۳۹۴

من وزندگی

زمانی فرا میرسد که از فشار دردها به دنیای کودکیم پناه میبرم ، دنیای بدی نبود خوب هم نبود  دعواهای خانوادگی  اختلافات پدر ومادر فروش اثاثیه وآوارگی به پایتخت درپایتخت غریب  مانند روحی سرگردان گرد خود میچیرخیدم ، نه چندان زیبا ودلچسب نبود ، که یاد وخاطره آن را در دل حفظ کنم ، بیماری تب وحصبه وریختن موهایم و قیافه کنیر دختر خاله بنام شکوفه  ، وافاده های این طبقه از اجتماع تازه آزاد شده واز بند بردگی رهایی یافته ، خاله جانم  نیز چند تایی از همین ها داشت  آنچنان بما مینگریستند گویی به دشمن خونی پدرشان مینگرند اکثر آنها اهل بلوچستان وزاهدان بود ند . عندلیب ، آخ همیشه از عندلیب میترسیدم آز غلامعی مباشر خرید با آن گیوه های پر سر وصدای وآن کلاه شاپو که هیچوقت تا موقع خوابیدن از سرش بر نمیداشت همیشه هم کت وشلوار بی قواره ای برتنش بود وآـن روز گرم تابستان که او داشت استکانهای نقره لبریز از چایی را به اطاق مردانه میبرد ومن داشتم گرگم بهوا باز میکردم در پیچ یک دیوار بهم خوردیم چای  داغ همه سینه وپیکر مرا سوزاند واو بجای آنکه مرا دلداری بدهد ادعای غرامت هم میکرد که استکانها شکستند وچایی ریخت واو دوباره باید از پله ها  به ابدارخانه برود تا دوباره چایی بیاورد واستکان نو بردارد !! من سوخته با پیراهنی که برتنم چسپیده بود خودمرا به اطاق تنهاییم رساندم ، نه دوران خوبی نبودند ، وجیهه خانم با آن بینی عقابی وخال بالای لب وموها فر ششماه زده ولبریز از پارافین با آن هیکل نحیف مانند ماهی سوخته کباب شده هرروز باید برای سفیلس وسوزاکش به دکتر میرفت تا برق بگذارد .وهر شب یکی از اقاین به خدمتش بروند وعرض ادب کنند . پسران بزرگ خانواده !!!ورختخواب اورا تطهیر کنند . سپس به مکه رفت . توبه کرد شد حاجیه خانم ، شازده هم به دنبال زنان جوان وصیغه ها .

نه ، درغربت تنها بودم . همیشه تنها بودم ، چون تنها به دنیا آمدم . پس برگشت به دوران کودکی چندان جالب نیست تنها عشق آن باغ بزرگ بود که مانند یک پرنده بی با ل وپر دور آن میچرخیدم با صدای پاهایم  روی ماسه ها وسنگفرشها آواز میخواندم صدایمرا رها میکردم آوازهای محلی میخواندم ، از هر پنجره صدایی برمیخاست ، بچه ساکت ، دختر که صدایش را ول نمیکند ، ساکت ، دوباره به اطاق تنهاییم پناه میبردم کتابهایی را که هنوز نمیتوانستم بخوانم دوراطاق چیده بودم وبخیال خود داشتم میخواندم ، هنوز خیلی کوچک بودم ، خیلی کوچک ، وهنوز خیلی زود بود تا رنجها ودردها مرا احاطه کنند ، مرگ پدر برایم یک فاجعه بود دیگر بکلی تنها شدم درخانه یک مرد غریبه و یک نانخور اضافه در خانواده اشرافی قاجاریه !!!!!!

نه دوران بچگی را باید فراموش کنم ف امروز خوب است ، میدانم ، یخوبی میدانم که درگوشه از این دنیا کسی هست که مرا دوست میدارد و بمن میاندیشد همین امروز خوب است . فردا نمیدانم چه خواهد شد .

بیادت باده مینوشم ، که با عشقت هم آغوشم ، بیک جرعه به صد جرعه . مکن هرگز فراموشم .

ثریا ایرانمنش . اسپانیا/ 22.5.2015 میلادی

هیچ نظری موجود نیست: