یک روز بهاری ونسبتاگرم بود ، پنجره های تالار بزرگ رو بباغی که نه سر داشت ونه کسی میتوانست انتهای آنرا ببیند ، با درختان سرو قد کشیده ، بلوط ، بادام وگردو باز میشد ، گلهای اطلسی درون باغچه ها گلهای همیشه بهار وشا پسند ،با صدها نوع رنگ وجلوه ، گویی آنها نیز از اینکه درون این باغ وزیر سایه ارباب هستند بخودیش مغرورند ، چند باغبان مشغول بر رسی به درختان وگلها بودند .
بانوی خانه با هیکل باد کرده ودندانهایی که اسبان پیر طویله مارا بیاد میاورد مشغول گلدوزی بود وگاهی هم چیزی میگفت که تنها خودش آنرا میشنید ، مستر یا ارباب همانند نقاشی های درون موزه ها به عصای چوب آبنوش تکیه داده با کت چهارخانه تویید وشلوار یشمی ساده سبیلی نازک وبراق و چرب !!پیپ درازی درون دهانش بود که ابدا دودی از آن برنمیخاست تنها برای ژست واینکه کمتر حرف بزند /
دخترک به چهار چوب پنجره بزرگ تکیه داده وصورتش را به دست آفتاب سپرده بود با یک پیراهن ابریشمی وکفشهای طلای کار دست هند ، پسرک مانند بچه های ترسیده ورمیده روی صدنلی قوز کرده بود ، لیوان مشروبش را دو دستی گرفته وآنچنان آنرا به لبانش میسایید انگار هنوز درپی سینه مادر بود ، با موهای بور یکدست هیکلی نحیف وپرزهای کمر رنگی که تازه از پشت لب وپشت گردنش روییده بودند ، ساکت بود وتنها به دست مادرش مینگریست که سوزن را بالا میبرد وپایین میاورد ، آه من چگونه میتوانم این موجود حقیر وبدبخت را دوست داشته باشم ؟ این بچه هنوز شیر میخواهد ، آفتاب همه اطاق را فرا گرفته بود یکنوع رخوت ، یک حال تنبلی به انسان دست میداد ، پیشخدمتها بالباسهاس سفید وکلاهای مخصوص مرتب درحال رفت وآمد بود ه داشتند عصرانه را حاضر میکردند .
نگاهی به اطراف انداختم ، به اطاقها بزرگ تو در تو با تابلوهای گرانقیمت فرشهای ابریشمی کار ایران ومبلمانی که قرنها از روی آنها میگذشت اما آنچنان براق و پاک بودند که انگار همین دیروز از کار گاه نجاری یرون آمده اند .
آشپزخانه درآنسوی حیاط در یک زیر زمین بزرگ وکنار انبار مخفی شرابهای چندین ساله قرار داشت سرا پا گوش بودم تا ببینم سر انجام حکم به کدام سو میچرخد ، پسرک ساکت بود حا لم داشت بهم میخورد ، ، بدبخت حرف بزن ، چرا ساکتی ؟ چایی کمرنگ دراستکانهای چینی رزنتال با کیکی خوشمزه رغبتی درمن ایجا نمیکرد میخواستم هرچه زودتر از این اطاق ارواح بیرون بروم ، با خود میگفتم »
خاصیت این موجودات چیست ؟ اینها روزشان را چگونه میگذرانند ؟ پسرک در مشروبخواری افراط میکرد ودختر در عوض کردن پسران ، با دیگر همسالانش مسابقه گذاشته بود هرروز یکی را بخانه میاورد وهرشب درتخت دیگری بیدار میشد این موجودات آیا انسانند یا رباط ؟ باید هرچه زودتر خودمرا ازاین گور گرانقیمت نجات دهم پسرک گویی زبان دردهان نداشت زبانش تنها دور گیلاس مشروبش را میلیسید چشمانش را به درون گیلاس دوخته بود واز او انتظار پاسخ ومعجزه داشت ، ارباب مانند یک مجسمه صاف ایستاده بود نگاهش در فضا گم گشته معلوم نبود کجارا سیر میکند تنها سخنگو بانوی خانه بود مرتب دهانش میجنبید ومعلوم نبود از کی ودرباره چه موضوعی حرف میزند ؟……….
راهروی طولانی را طی کردم وخودم را به کوچه انداختم آه درختان بید ، درختان اقاقیا ، کوچه باغهای خاکی مرا درآغوش بکشید ، با شما بیشتر زندگی میکنم تا درقعر آن گور اشر افیت ……..
از داستان یکروز بهاری .نوشته ثریا .
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . پنجشنبه 30 آپریل 2015 میلادی .،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر