جمعه، اردیبهشت ۱۸، ۱۳۹۴

دلتنگیها

دلتنگیها

امروز به حد مرگ دلتنگم ، ازدلتنگیها که حتی گریه هم نمیتواند عقده دل را باز کند .این لعنتی هم باز در آورده است .

 

ایدوست بقدر قدر تو نشناختم ترا

در حد فکر کوته خود ساختم  ترا

گاهی به بام  مسجد وگه بر فراز دیر

دادم  ندای یارب ویارب ونشناختم ترا

گفتم که بر دل عشاق نشسته ای شاید

اما درنزد آنان  نیز در بیخبری باختم ترا

دردیست  درد  وغفلت و رنج جهل است

هرلحظه با خویشتن نشستم ونشناختم ترا

تصویری از ذهن وگمان داشتم بسر

کز آب ورنگ وواهمه پرداختم ترا

-------

دیدم که قلندری بجز مستی نیست

جز بی خبری زعالم هستی نیست

بیکاری  وکم مایگی وبی هنری

جز شیوه نامردمی وپستی نیست

بر تافتم از قلندری از روی نیاز

رفتم بسراغ زاهد حیلت باز

دیدم که نمیدهد بجر بوی ریا

سجاده بوریا و محراب نماز

رفتم بر سر تربت شیخ شیراز

با او سخن خویش کردم آغاز

فریاد بر آوردم منم کشته عشق

از کشته عشق برنیاید  آواز

زآنجا شدم از حافظ پرسیدم چیست

این نکته کزان عقل دراندیشه بسیست

آهسته بلبخند فرا گوشم گفت

در محفل رندان خبری نیست که نیست

یارب مردی  ،که رهنما مردی نیست

صد ره وز هیچ رهگذر گردی نیست

هر کس به رهی جهانده اسب اوهام

در پهنه اندیشه هماوردی نیست

ثریا ایراننمش .اسپانیا جمعه هشتم آپریل 2015 میلادی

اشعار نمیدانم از کیست !!!!

هیچ نظری موجود نیست: