دوشنبه، اردیبهشت ۲۸، ۱۳۹۴

بی ستاره

عجب آنکه با آنهمه رنج  ، باز چشم باین دنیای کثیف دوخته ام واز او طلب اسایش میکنم !! همه آنهاییکه خون پاک در رگهایشان بود از دست داده ام ، آنها که کویر تشنه را سیر آب میکردند ، هرچند آنها نیز دلم را سخت آزردند ،.

گویا بشر بر میگردد به فطرت اولیه اش ، همان سنگ ریزه وهمان خورده های وتراشهای ستاره شکسته ،  در دوران زددگیم مردان زیادی آرزویم را داشتند وچه بی اعتنا از کنارشان گذشتم ، دست بردم دوستاره که از منظومه خارج ودور خورد میچرخیدند  به دست گرفتم وگمان بردم که چراغ راه زندگیم خواهند شد ، دو خورده شیشه بودند نه تراشه الماس ، آنقدر به قلبم اندوه فرو کردند که امروز قلبم سوراخ شده است .

پس از گذشت سالها وماهها وهفته ها وروزه ها برگشتم به همان نقطه که بودم ، دایره  های را طی کردم گاهی آهسته ، زمانی دوان دوان و مدتی در رویا ، کنار مردانی که میپنداشتم جنگاور ودلیر ومیباشند مگسان بدبختی بیش نبودند که با یک تکان دست به هوا پریدند  درجمعی که مینشستم  از خود میپرسیدم من کیم ، کجایم ؟ اینها کی هستند ؟

یاران همگی رفتند یا دوست بودن یا دشمن بیضرر  اندکی ایمان داشتند ، من به دنبال ( کاوه ) بودم که در قعر قصه ها خوابیده بود تنها نامی برخس و خاشاک ها داشت .

زمانی فرا میرسد که میل دارم سکوتم را بشکنم وفریاد بکشم وبگویم ، شما : ای نامردان  ای بیخردان  چرا دلتان تاریک است ودل آگاهی ندارید ؟ چرا میترسید ؟ اما فریادم را درگلو میشکنم وانرا تبدیل به بغض وسپس اشک میسازم که گونه هایم را تر میکند  .

امروز تحقیثر سرنوشت وتیر او سر راهم قرار گرفته ،  دیگر از فرزانگان کسی باقی نمانده ، از سلسله مردان آن قرن کسی بر جای نیست ، امروز سرنوشت در کسوت یک پسر بچه دهاتی  در ب خانه امرا میزند ، او که ادای دون کیشوت ر ا درآورده  با نیرنگ  وریا وتزویر هر شب بر درخانه ام میکوبد .

ای یاران خوبم ،  آیا قضای آسمان است این ؟ آیا پیک مرگ است این ؟  ایا پایان سرنوشت است این ؟

مغز بیمار ، تن بیمار ، شعر خاموش  ومن خاموش ،

هم قلم ناتوان ، همه زبان بی سخن ، خاموش

در دیاری چو گورستان ،

نغمه های نغز پردازت ، شعر فزایت  ، نوحه ، گاهی نوحه

ای چگور ، ای دهل ، ای دف ، لال شو ، خاموش………»سیمین بهبهانی«

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 18 می 2015 میلادی .

هیچ نظری موجود نیست: