عجب آنکه با آنهمه رنج ، باز چشم باین دنیای کثیف دوخته ام واز او طلب اسایش میکنم !! همه آنهاییکه خون پاک در رگهایشان بود از دست داده ام ، آنها که کویر تشنه را سیر آب میکردند ، هرچند آنها نیز دلم را سخت آزردند ،.
گویا بشر بر میگردد به فطرت اولیه اش ، همان سنگ ریزه وهمان خورده های وتراشهای ستاره شکسته ، در دوران زددگیم مردان زیادی آرزویم را داشتند وچه بی اعتنا از کنارشان گذشتم ، دست بردم دوستاره که از منظومه خارج ودور خورد میچرخیدند به دست گرفتم وگمان بردم که چراغ راه زندگیم خواهند شد ، دو خورده شیشه بودند نه تراشه الماس ، آنقدر به قلبم اندوه فرو کردند که امروز قلبم سوراخ شده است .
پس از گذشت سالها وماهها وهفته ها وروزه ها برگشتم به همان نقطه که بودم ، دایره های را طی کردم گاهی آهسته ، زمانی دوان دوان و مدتی در رویا ، کنار مردانی که میپنداشتم جنگاور ودلیر ومیباشند مگسان بدبختی بیش نبودند که با یک تکان دست به هوا پریدند درجمعی که مینشستم از خود میپرسیدم من کیم ، کجایم ؟ اینها کی هستند ؟
یاران همگی رفتند یا دوست بودن یا دشمن بیضرر اندکی ایمان داشتند ، من به دنبال ( کاوه ) بودم که در قعر قصه ها خوابیده بود تنها نامی برخس و خاشاک ها داشت .
زمانی فرا میرسد که میل دارم سکوتم را بشکنم وفریاد بکشم وبگویم ، شما : ای نامردان ای بیخردان چرا دلتان تاریک است ودل آگاهی ندارید ؟ چرا میترسید ؟ اما فریادم را درگلو میشکنم وانرا تبدیل به بغض وسپس اشک میسازم که گونه هایم را تر میکند .
امروز تحقیثر سرنوشت وتیر او سر راهم قرار گرفته ، دیگر از فرزانگان کسی باقی نمانده ، از سلسله مردان آن قرن کسی بر جای نیست ، امروز سرنوشت در کسوت یک پسر بچه دهاتی در ب خانه امرا میزند ، او که ادای دون کیشوت ر ا درآورده با نیرنگ وریا وتزویر هر شب بر درخانه ام میکوبد .
ای یاران خوبم ، آیا قضای آسمان است این ؟ آیا پیک مرگ است این ؟ ایا پایان سرنوشت است این ؟
مغز بیمار ، تن بیمار ، شعر خاموش ومن خاموش ،
هم قلم ناتوان ، همه زبان بی سخن ، خاموش
در دیاری چو گورستان ،
نغمه های نغز پردازت ، شعر فزایت ، نوحه ، گاهی نوحه
ای چگور ، ای دهل ، ای دف ، لال شو ، خاموش………»سیمین بهبهانی«
ثریا ایرانمنش . اسپانیا . 18 می 2015 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر