سه‌شنبه، بهمن ۱۷، ۱۳۸۵

تنها

 

هستی وارونه داریم همرنگ عدم

عمرما چون موج باشد در تباه خویشتن

پر شکسته طائرم، بستان وزندانم یکیست

بی پناه از خویشتن هم درپناه خویشتن

 

اگر پنهان بود، اما در دلها جای داشت.  آنچنان دلبستۀ (معشوق) بود که آن را دمی از خود جدا نساخت، وبرای آنکه آن را به (بازار) عرضه نکند و در ملاء عام نگذارد تا همه معشوق را لخت وعریان ببیند، با او به خلوت نشست و را زو نیاز کرد.  نماز او و گریه های شبانه اش همه به پیشگاه معشوق هدیه می شد.

 

و چه غریبانه مرد، و چه تنها.  ساعتها از مرگ او می گذشت.  هیچکس خبری از او نداشت و اوهم به کسی خبر نداد که دارد سفر می کند.  کجا بودند آن آدمها که برنعش او گریستند؟ آنها سالها وماهها وهفته ها از او بیخبر بودند.  سر انجام عده ای بخود آمدند و وقتی دیدند از او خبری نیست درب خانه را شکستند و پیکر بیجان او را همانند یک کالا، یک گنج، بردوش کشیدند ونوحه سردادند.

 

و ما خارج نشینان چه کردیم؟  برای او مراسمی برپاشد؟  حرفی زده شد؟  کسی در جائی گفت ما بهترین وگرانبهاترین دستمایۀ هنری خود را به دست خود کشتیم؟

 

مویه ها تمام شدند.  همه بخانه هایشان رفتند و بانتظار یک نمایش دیگر نشستند.  و من در خلوت برایش گریستم؛ برای غریبی او در وطن، برای تنهایی اش، و در پناه چند شمع که برایش روشن کردم دعا خواندم وگفتم  جایت در آسمان ودر کنار آپولون است.  روانت شاد.

 

ثریا - اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: