سه‌شنبه، تیر ۲۱، ۱۳۹۰

درشکاف دره

در سینه ام ، آواز یک پرنده اوج گرفت روحی در زوایای تاریکی ازدروازهای بهشت ودوزخ زندگی گذشت وواردشکاف زندگیم شد درمیان آن ستونهای بلند سنگی وطلایی ، بی اختیار خم شدم  ودستهایم را روی سینه ام گذاشتم وتعظیم کردم .

همه عشق وخاطراتم محو شد نغمه ای درگوشم نشست همه چیز میدرخشید ودرخشش آنها روح مرا نیز روشن ساخت .

آن خوابی که درکودکیم دیده بودم حال بوقوع پیوست درجادی ای پرگل گام برمیداشتم ودرپشت سرم دنیای از تصویر بود همه تصویر بودند سپس با آن رازی که درزوایای ذهنم بودهمه تصویر ها محو شدند ، کسی آواز میخواند ، راه عبور مرا بست دلهره هایم از وجودم رخت بربستند ورویاهایم شکل گرفتند.

او وارد دروازه روح من شده بود آوازی شگفت انگیز وآسمانی درگوشم منیشست پشت سرم همه دنیا متلاشی شده بود دست دردست او گذاشتم درحایکه به آوای جادویی او گوش میدادم با هم به آسمان رفتیم .

کجا رفتم ، چه ها دیدم همه چیز درذهنم ته نشین شد وباز به زمین برگشتم، چشمم به گلی خوشرنگ درشکاف کوه افتاد دلم میخواست باو بگویم برگرد دراین دنیا جایی برای تونیست برگرد آفتاب داغ وسوزان ترا خواهد کشت ، برگرد ، گل درهوا میرقصید بیخبر از غروبی مرگ زا که درانتظارش بود.

ثریا/ از یادداشتهای روزانه  ! دهم جولای

هیچ نظری موجود نیست: