دوشنبه، تیر ۲۷، ۱۳۹۰

ارگ نواز

کشیش فرانسیسکو تازه از مراسم طولانی یک غسل تعمید فارغ شده بود وخسته به درون اطاق کوچکش رفت پیراهن مخصوص این روزهارا از تنش بیرون آورد وشال ابریشمی گلدارش را از گردن باز کرده وآنرا آویزان کرد وخسته خودرا روی یک صندلی انداخت

دستی به درخورد ، کسی در میزد ، او گفت بفرمایید ، بارتلو ارگ زن کلیسا بود که تلو تلو خوران به درون آمد وسلام کرد ،دهانش بوی بدی میداد وتنش نیز بد بو و چندش آور بود.

پدر فرانسیسکو پرسید : باز برای گرفتن پول آمده ای ،

بارتلو گفت : آری پدر سخت خسته وخمارم وگرسنه کشیش پرسید پس آن بسته ای را که » دون مورنو« برایت فرستاد ، کجا گم کرده ای؟

مردک ارگ زن جواب دارد ، آنرا به دریا انداختم ، پدر ، من از کسی صدقه نمیخواهم ، ممکن است دزدی کنم ، ممکن است دروغ بگویم ،  ممکن است حتی آدم بکشم ممکن است گاهی چیزی را قاچاق کنم اما .... من صدقه از کسی قبول نمیکنم ، من آدم با شرفی هستم !

کشیش گفت : درون آن بسته مرغ سرخ کرده ، یک بطر شراب ومقدار زیادی گوشت خوک بو داده بود که برایت فرستاد وتو آنرا به دریا پرت کردی ؟

ارگ نواز ! گفت بلی پدر  من آدم باشرفی هستم از کسی صدقه قبول نمیکنم.

کشیش چند سکه کف دستش گذاشت وسرش را به صندلی تکیه داد وبا خود گفت :

چکار  میشود کرد ؟ بعضی از آدمها اینگونه به دنیا میایند. 

ثریا/ مالاگا /اسپانیا/ دوشنبه

 

هیچ نظری موجود نیست: