اگر تا بحال مرا نمیشناختید ، حتما از نوشته هایم فهمیده اید که ازکدام گوری میام وکجا زندگی میکنم !
تازه فهمیده ام که هر پدر خوانده ای صدایی دارد این صدا درآواز بلبلان وفاخته وغیره نیست بلکه درگلو وحنجره تیغ بران وآدمکشان ونوچه هایشان میباشد ، میدانید چرا فرش قرمز زیر پایشان پهن میکنند؟ نه نمیدانید ، نماد خون است .
آنروزهای خوب من ماهی هزارتومن حقوق داشتم کلی هم خوشحال بودم میتونستم مخارج چهار نفررا بدهم یک پرستار هم داشتم باضافه کرایه خونه ، خوشگل وشیدا ومست خونه ام هم توی ناف محله اعیونها بود نصف کمتر حقوقم میرفت برای کرایه خونه بقیه اش هم خرج سر ووضع وکیف وکفش ولباسهایم میشد کلی هم بدهکاری داشتم به خیاطم ، به کفاشم ، به صاحبخانه وبه بقال سر کوچه با همه اینها آنقدر خوشحال بودم که روی زمین میرقصیدم زینت خانم طبقه بالای خونه ما مینشت خودش بود مادر پیرش ویک خواهر ترشیده اومدام توی نخ من بود شبها توی بالکن مینشت وبانتظار این بود ببیند من چگونه بخانه برمیگردم ، اگر با تاکسی میامدم ، میگفت :
زن مگر تو گنج قارون داری که هرشب با تاکسی بخانه میایی ؟ اگر با اتوبوس ویا پیاده میامدم ، میگفت :
زن برو شوورکن تا کی میخوای بری برای سه شی وصنار کار بکنی ؟ ببین چه شکل وشمایلی داری ، ببین چه لبای قشنگی داری من اگه مرد بودم حتما عاشقت میشدم وبین هزارتا زن خودمو روی تو میانداختم ، زینت خانم با لفاف آلومینومی شکلاتها لباهایش را ماساژ میداد تا بوی شکلات بگیرند ، من سرم بود کارم وخونه ام وبدبختیهایم که ابدا بنظرم بزرگ نمیومدند.
تا انکه یک شب پاش افتاد وبا زینت خانم به یک میهمانی رفتیم از آن میهمانیهای بزرگ اشرافی که به اصطلاح به آنها طبقه ممتاز مملکت میگفتند زینت خانم منو کشون کشون برد توی جمعیت که مث موروملخ دورهم میپلیکیدند آه....خدارو چی دیدی شاید یکی از همین اعیونها طبقه ممتاز منو دید وعاشقم شد و...آی زرشگ پلو با مرغ بقول اون خواننده : کی میاد حوض بدون ماهی رو نیگاه کنه؟!
حوض من که آب نداشت ، هچ ، تازه دوتا ماهی هم توی شیشه گذاشته بودم که دورهم میچرخیدند.
یکی از همکاران قدیمم را آنجا دیدم که کار شرافتمندانه سکرتری را رها کرده ورفته بود دراداره امنیت کشور جزو » آنها» شده بود تا مرا دید زد زیر خنده وگفت :
هنوز تو توی اون اداره کذایی با همان حقوق هزار تومن هستی ؟ خاک عالم برسرت کنند من ساعتی هزار تومن درمیارم ، از خجالت سرخ شدم سرم را پایین انداختم زینت خانم اومد جلو وگفت :
اینقدر خودتو نگیر به چی چیت مینازی بروجلو بگو بخند یکی را بلند کن حبف حیف اگر من جای تو بودم چه کارها که نمیکردم ، حیف اون بچه حال میخوای اونو با گشنگی بزرگ کنی ؟
دلم مبخواست با مشت بکوبم توی سرش گریه کنان از اون خونه لعنتی بیرون رفتم دوستم رفته بود برای اداری سین .واو. کاف جاسوسی میکرد تمام راه پیاده اومدم منم میبایست هوای خودمو داشته باشم نزدیک خونه سهراب خانر ودیدم داشت با زنش دعوا میکرد ومیگفت :
تو اصلا بفکر حیثیت وآبروی واعتبار تجارتی من نیستی من نگفتم با کسی نرو خاک برسر اگر میری با یکی از همین پدر خونده هابروبا با کسی برو که سرش به تنش بیرزه وکار وبارمنم خوبتر بشه
قصه ما راست بود
ثریا/ اسپانیا/ دوشنبه
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر