چهارشنبه، تیر ۱۵، ۱۳۹۰

مولود خانم

آن روزها ، ما یک دوره بازی داشتیم  بازی» رامی« مولودخانم بود وجاریش وچند خانم ارمنی ولهستانی ، مولود خانم همسر یک مهندس نساجی اهل لهستان بود ، زن ساده وافتاده ومهربانی بنظر میرسید برعکس جاریش که اصرار داشت خودش را ( فرنگی) نشان بدهد موهایش را به رنگ زردچوبه دراورده وکلمات را به سختی از دهانش خارج میکرد لباسهای فرنگی میپوشید واسم بچه هایش هم فرنگی بود ،

مولودخانم یک دختری رااز پرورشگاه گرفته وآنرا بزرگ کرده مانند یک پرنسس اورا میگرداند دخترک هم گویی واقعا از دماغ فیل افتاده خیلی پرافاده کم حرف بود .

روزی از روزها که میز بازی آماده بودو بانتظار بقیه خانمها نشسته بودیم ، مولود خانم گفت : بیا برایت یک فال ورق بگیرم ! خندیدم وگفتم : مولوخانم مگر چند خال درورق میتوانند سر نوشت کسی را تعیین کننند اینها خرافات است ومن هیچ اعتقادی به آن ندارم ، بدون توجه بمن وگفته هایم  ورقهارا روی میز باز کرد وگفت :

تو این کارت را از دست میدهی ( کارمن نقشه کشی وفتوگرامتری بود) ومیروی دریک جای بزرگی مانند بانک ویا نمیدانم جای بزرگ دولتی مشغول کار میشوی ، رییس آنجا عاشقت میشود ، زنش را طلاق میدهد وباتو عروسی میکند !!!! آوخ ، خدایا ، چه زندگی شاهانه ای باورنکردنی است ،

من خندیدم ، بازی تمام شد پیاده پاک باخته بخانه برگشتم ، ننه آغا هنوز بیدار بود ، گفت بخدا نفرینت میکنم اگر باز دست به ورق بزنی اصلا چرا برنمیگیردیم به وطن خودمان ، تو اینجا چکار داری ؟ من اینجا چکار دارم ؟ میرویم پیش کس وکارخودمان مشتی آدم حسابی هستند وووووو....

گفتم مادرجانم ، همه جای ایران سرای من است ایران وطن ماست تو چرا تنها به آن شهرک خشک وبی آب وعلف وچند کتل وتپه چسپیده ای ؟

جواب داد، خیر هیچ بی آب وعلف نیست من خودم هیجده دانگ آب دارم ویک عالمه زمین ، گفتم خودت برو من نخواهم آمد.

چند ماه بعد شرکت نقشه برداری ما بخاطر بودجه وصرفه جویی دولت جناب ( امینی) بسته شد ومن وارد همان اداره ویا دکان بقالی بزرگ شدم !!!

جناب رییس سخت عاشقم شد ، همسر آلمانیش را طلاق داد وبا من فلک زده عروسی کرد ومن از دنیای ساکت وسالم وآرام خودم به یک قفس طلا نقل مکان کردم ، بهشتم را ازدست دادم ووارد جهنم شدم.

هیچگاه با پول شوهر نمیتوان خوشبخت زیست ونمیتوان آنقدر ایستادگی کرد تا دنیا به رویت لبخند بزند.

یاد مولود خانم بخیر