پنجشنبه، تیر ۲۳، ۱۳۹۰

شازده خانم!

آهنگ شازده خانم خواننده معروف گل کرده بود خیلی هم گل کرده بود به هر خانه ویا محلی که میرفتی صدای دلپذیر ( ستار) بلند بود که میخواند :

شازده خانم ، چه پاکی و چه بی ریا ، بخانه خود آمدی ، خوش آمدی خوش آمدی  ، وشازده خانم ما بادی به غب غب میاندخت لبخندی گوشه لبانش مینشت چشمانش را که دران نور تاسف وتاثر بود به نقطه نامعلومی میدوخت وسپس نگاهی به ازاطراف خود میانداخت واگر من آنجا بودم ، درحالیکه دود سیگارش را به هوا میفرستاد نگاهی نه چندان دوستانه  وکمی مخلوط با کینه بمن میاندخت ، لابد پش خود فکر میکرد :

من الان مییبایست در دربارگذشته روی تختی با فرش ابریشمی نشسته بودم ویا خواهر زاده ام الان شاه بود ، همان خواهر زاده که همه دکمه های کت بلیزر خودش را با سکه های ( پهلوی ) تزیین کرده بود، وحال اینجا میان این مردم عادی و صدالبته این تحفه از راه رسیده باید بنشینم ، سپس آهی میکشید وپک دیگری به سیگارش میزد .

روزیکه برای اولین بار مجبور بودم بخدمت این شازده خانم برسم خودم را برای یک نبرد سختی آماده کرده بودم نبردی که بهر روی بردی نصیب من نمیشد.

او از آن شازده خانم هایی بود که تاریخ مصرفش داشت تمام میشد ومانند یک فرش نخ نما درحالیکه سیگار میان انگشانش دود میشد با کج وکوله کردن دهانش گفت :  خیر ! او از ما نیست !

وبا این گفته برگ هویت وشناسنامه زندگی زناشویی من مهر خورد  راست میگفت من از آنها نبودم ، نه بازاری بودم ، نه درباری ونه ساواکی !

اودر گذشته زن زیبایی بود وگذشته پر ماجرایی داشت وبه غیراز تعریف مدام از ( باغ بزرگ آقاجانش ) وخط خوش مادربزرگش ودنبک زدن خانم جانش در کنار پدر محترم وبا اسم ورسم دار خود به تاریخ وجغرافیای دنیا هم وارد بود! زبان هم بلد بود از آن زبانهای سختی که ماررا از سوراخ بیرون میاورد وبجان خرگوش بیچاره میانداخت .

اگر از او میپرسیدی که : هرکولس چه کسی بود : جواب میدا د:

خوب ، معلومه ، همون بنایی که برج پیزارا دررم ساخت!واگر میپرسیدی که سیاوش چه کسی بود :

جواب میداد سیاووش ، شاعر بزرگ ما که شاهنامه را سرود ویک سیاووش دیگر هم پسر ممل میرزا است ، از همه  مهمتر به شیرین زبانی ومتلک گویی وخوش خدمتی معروف بود .

گاهی دلم میخواست با ناخن هایم صورت اورا بخراشم واورا زخمی کنم اما طبیعت قبلا زخم بزرگی باو زده بود واحتیاجی به ناخن های تیز من نبود ، به هنگام حرف زدن گویی آبشاری از آتش بر سرم میر یخت میل داشتم اورا بکوبم وزیر پاهایم له کنم ، فریاد بکشم وبه اطرافیان چهره واقعی ودیو سیرت اورا نشان بدهم ، اما سکوت میکردم روزگار بد جوری باو حمله برد ودیگر جایی برای من باقی نگذاشت.

ثریا/ اسپانیا/ یادداشتهای روزانه

هیچ نظری موجود نیست: