یکشنبه، مهر ۱۷، ۱۳۹۰

عالیجناب جنزو

تلفن زنگ زد ، عالیجناب کاردینال چنزو دورینه بود ، بدون هیچ سلام واحوالپرسی گفت :

این پسرک کجاست ؟

گفتم نمیدانم ، عالیجناب ، روزشمابه خیر  ، او شبها میاید وصبح زود مانند دزدان خانه را ترک میکند ، تنها یکبار برای صبحانه ماند آنهم صبح روز عروسیمان.

گفت : او پاک دیوانه شده ، تمام تکالیف شرعی و...غیره را از یاد برده ودرست انجام نمیدهد ( عالیجناب به هنگام خشم لکنت زبان میگرفت) گفتم عالیجناب ، باید خودتانرا برای یک غسل تعمید دیگر آماده کنید ،

گفت ، چی ؟ غ...س...ل تع    می...د ، کی ؟

گفتم غسل تعمید من و بچه بنجامین ، من از اوباردارم ، چهارماهه!!!!

گفت : غیر مم    ککککن است  درسن ، نه ، نه ، نه هرچه زودتر باید این  موجودحرامزاده را ازبین ببرید !

گفتم قربان ، اول حرام زاده نیست خود شما ماراعقد کردید ، دوم اینکه پس قانون منع کورتاژ چه میشود ؟ مرگ خوب است اما برای همسایه؟

گفت : من این چیزها را نمی فهمم اگر به جان خودتان علاقه دارید باید این بچه را هرچه زودتر سر به نیست کنید والا.......

گفتم عالیجناب من میخواستم نام شمارا باو بدهم ، بعد من چگونه میتوانم موجود زنده ای را که الان درمن وزیر سینه من حرکت میکند به دست مرگ بسپارم ؟

گفت : من این حرفها سرم نمیشود ودیگر اجازه هم نمیدهم این پسرک.....دوباره شمارا ببیند:

گفتم عالیجناب او همسر ، شوهر وارباب خانه من اسنت هروقت میل داشته باشم ویا او بخواهد یکدیگررا خواهیم دید.

با عصبانمیت گوشی را قطع کرد.

حال میدانم نه بچه زنده میماند نه من ونه او طبق قانون نانوشته یا نوشته شده اربابان کلیسا هرسه باید ازبین برویم .

او شب امد ، سرش را روی شکم من گذاشت وبشدت گریست

-------------

از : کتاب ( رزهای زرد) ، نوشته استریا فرزو

ثریا/ اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: