جمعه، مهر ۱۵، ۱۳۹۰

عروسی باخدا

روز یکشنبه صبح ، من خدا ازدواج کردم ، بلی او یک کشیش کاتولیک است ، این عقد پنهانی را انجام داده تا بتواند مزه زن را نیز بچشد . واگر خوب بود لایحه ای تنظیم نمایند که کشیشان کاتولیک هم میتوانند زن وفرزند داشته باشند وآنرا تقدیم بارگاه  پدر مقدس نمایند.

او دوست بزرگواری دارد ، جناب کاردینال مونچیزو دوست وهمراه ویاور و...اوست ، آنقدرا اورا دوست دارد که میخواهد مزه زن را نیز باو بچشاند.

شبهای زیادی پنهانی به اطاق من میامد وبا هم عشقبازی میکردیم ، مردی بلند قامت ، زیبا ، با یک بینی رومی ودهانی خوش ترکیب ولبانی که تنها برای بوسه دادن وبوسه گرفتن ساخته شده بودند.

من گاهی گمان میکردم نکند از همان مجسمه های میدان سن پیترو یکی جان گرفته وبه تختخواب من خزیده است ؟ آخ که چقدرزیبا و خوشگل است .

یکشنبه شب آمد ، با یک تمثال وچند شاخه عود وبمن گفت : زانوبزن !

من زانو زدم ، شال مرا از روی تخت برداشت وبر سرم کشید شمع راکه درشمعدان بود روشن کرد وسپس یک شیشه محتوی روغن را بازکرد اول به پیشانی ، سپس به دهانم وبه سینهایم ، و.....مالید.

یک شاخه زیبتونرا هم درون ظرفی که درآن آب مقدس بود فرود کرده بروی من پاشید ومرا غسل داد.

سپس گفت ، بنام خدا ، پسر وروح القدس از این ساعت ترا به عقد دایمی خود درمیاورم وتو : آنا رزا استریا باید تعهد کنی که درتمام مدت از من حرف شنوی داشته در بیماری ، تنگدستی ، وغیره وذالک بامن همراه وهمدم باشی . آیا درمقابل تمثال مبارک سوگند میخوری ؟ گفتم آری .

گفت چون نمیخواهم روابط شبانه ما نامشروع باشد با اجازه عالیجناب امشب ترا به عقد خود درمیاورم ، سپس انگشتر مرا از دست راستم بیرون کشید وگفت :

بنام خدا وپدر وروح ا لقدس این انگشتررا متبرک ساخته بتو تقدیم میکنم وترا به همسری خود میپذیرم ، آمین ( خاک برسر انگشتر مال خودم بود) . پس از آن مرا بوسید وگفت از امشب ما روی دوتختخواب میخوابیم ، وهر زمان که من بتو احتیاج داشتم به تخت توخواهم خزید؟! ( انگار ما آدم نبویدم  واحتیاج به (مالی) نداشتیم )

توباید بر این باور باشی که درهمه حال از شوهرت حرف شنوی داشته وهیچگاه برضد او سخنی برزبان نیاوری ورفتاری نکنی که باعث رنجش او شود ، میدانی اطاعت نکردن از همسر چه عقوبت بزرگی دارد؟

حال لخت شو وبرو روی تخت ، تا من دعایم را تمام کنم ، صلیبی به روی من کشید وگفت ، تومرا دوست میداری  نه؟

پس بدان که من نیستم تو دوست میداری تو خدارا دوست میداری

توی دلم گفتم : خاک عالم برسرت کنند این که از صیغه های ما بدتر بود اقلا آنها پولی به آدم میدهند ، ویک مدت معلوم هم دارد نه ابدی  بعد هم منکه باخدا نمیتوانم عشقبازی کنم .......

بلی روزیکشنبه من طی یک مراسم باشکوهی با خدا عروسی کردم.

آنا رزا استریا فرزو

---------------

از :داستانهای پراکنده

ثریا /اسپانیا

هیچ نظری موجود نیست: