باز ، هر صبح که میگشایم چشم
منم وسایه دیوار بلندی که
مرا ازتو وآنها جدا میسازد
منم ومرغان غنمزده که
نه میخوانند ونه پیامی دارند
ونه اندوه بزرگشان را
میگشایند به منقار شکایت ، باز
کاش میشد قفس هارا شکست
کاش میشد دیوارهارا ویران ساخت
کاش میشد مرغان را سحرگاه
پرواز میدادم
کاش میدیدم که:
نه دیواری بجا مانده ونه مرغی درقفس
تو در سر دیوار بلندت
که جدا ماندی ای از من
هرصبح مرا میازارد ومینشینم غمگین
چو مرغی ارام ، مانند آن زردی خورشید غروب
گه بردیوار بلند توست
من و تو ، بین دو دیوار بلند
مینگریم به خروش اشک مرغان درقفس
ثریا / اسپانیا / 16 / اکتبر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر