چهارشنبه، مهر ۱۳، ۱۳۹۰

باید رفت

سفر مرا به درباغ چند سالگیم برد ، وایستادم تا دلم آرام بگیرد.......سپهری

-----------------------

جلوی یک مغازه کلاه فروشی کوچک ایستادم وبه پسرم گفتم عکسی بیادگار از من بگیر،

بیاد مغازه کوچک کلاه فروشی پدرم که پس از کشف حجاب بخیال خود میخواست درآن شهر  پرکرشمه برای زنان کلاههای مدرن وبرای مردان کلاهای شاپوی پانامایی درست کندوبفروشد ، ومن از هجوم حقیقت بخاک افتادم.

---------

در پی روزهای کوتاه ، سایه ای در کنارم افتاد

ودست مهربانی برشانه ام نشست

وبمن گفت باید رفت

در این روزهای گرم وآفتابی مر داب زندگیم درخشید

ودستهایی بسویم آمدند تا زخم روحم را بشویند

همه چیز مانند یکلحظه گذشت

وکسی بمن گفت  : باید رفت

میان دلم و عشق دره ای افتاد

کم کم عشق گمشد  ، هرانچه بود

یادگاری بود که باخط خوش

بر دیوار سیاه زندگیم نوشتم

باران آنرا شست

عشق از من زاده شد ودر من مرد

نپرسیدم چرا؟

روزها وروزها بانتظار پیامی وجانم بسته آن پیام بود 

ومن خام ونارسیده

بانتظار چیزی بودم که هیچگاه نمیرسید

بلی ، باید رفت ، انتظار  بیهوده است

---------

لندن .هفتم سپتامبر / ثریا/

 

هیچ نظری موجود نیست: