« لب پرچین » ثریا ایرانمنش .اسپانیا !
در حال حاضر همه چیز میسوزد گرمای شدیدی بر همه شهر ها حاکم است وکمبود آب وغذا بنوعی به چشم میخورد اما بزرگان وفعالان ود ست اندر کاران دولت را چه غم آنها برای ملتها نمیجنگند برای جیب خودشان دارند مبارزه میکنند ( مانند روشنفکران گذشته ما) ! .
هنگامیکه به انبوه قایق ها وکشتی های سرگردان روی آبها مملو از مردان وزنانی که از شهرهای خود گریخته ویا آنهارا رمانده اند مینگرم وآنها از اینکه پایشان به خشکی رسیده سرشار از شادی و سرورند وبه آینده بهتر وزندگی بهتر دراین سر زمینها میاندیشند ! با خود افسوس میخورم که ایکاش زبان آنهارا میدانستم وبه آنها میگفتم برگردید که درشهر خبری نیست که نیست .
دراین شهر گوچک ما هیچکس نمیتواند بر خود ببالد که زندگیش از نظر دیگران پنهان است ، چیز غریبی است درکوچه وخیابان کسی بتو نگاه نمیکند اما درهر گوشه پنچره آیینه ای به دیوار آویخته است وکسی که از کنار آن میگذر دصدای خشک کرکره ترا میشنود ودر آیننه ترا مینگرد هیچکس پروای آ نرا ندارد که بر تو چه گذشته ویا چه میگذرد بنظر میرسد که ظاهرا ازتو واحوال تو بیخبرند اما میبینی که هیچ یک از کلمات وگفته ها ورفتار تو از نظر آنها پنهان نمی ماند .
همه میدانند چه میخوری وچه خورده ای چه دیده ای وکجا رفته ای غذاها همه یک شکل ویکسان در بسته بندی های چند لایی پیچیده شده است وتو پس از مدتها کش واوکش در میان آنهمه کاغذ ومقوا وپلاستیک مقداری گوشت گندیده یا میوه گندیده را میابی یا آنرا دور میریزی ویا باید آنر قورت بدهی وراهی بیمارستانها شوی .
شش ما بیشتر است که درانتظار خبری هستم از بیمارستان روبرو که مرا برا ی یک اکو گرافی ساده بخوانند وهنوز باید در انتظار بمانم .
در شهر خبری نیست درغرب خبری نسیت درشرق خبرها فراوانند ومیمونها براق وسر زنده بر تارک سقفها میپرند مست میکنند ودر تختخوابهای میان رانهای چاق وسپید وگرد وقلمبه میلولند .
این سر زمین باستانی ما بود که من هنوز زیر پرچم آن میخوابم . اما امروزدیگر نامی هم از آن نیست وفردا تکه هایی را درگوشه وکنار خواهیم یافت که روزی نامش ایران بوده است . امروز ترکیه میراث خوار ادبیات ما شده ایت خیابانها وکوچه هارا بنام عارفان وشعرای ما نام گذاری کرده ومجسمه های آنهارا د رمعابر به تماشا گذاشته ومیگوید اینها مفاخر ادبی ما هستند وما خورده زباله های عرب هارا جمع کرده ونامش را مفاخر الانبیا گذاشته تاج سر خود کرده ایم .
بلی دراین دنیا هیچکس حق ندارد که راز وجدانش را برای خود پنهان نگاه دارد هر کسی حق دارد درآن سرکی بکشد ودراندیشه ها پنهانی خود کاوش کند یکنوع استبداد پنهانی کم کم دنیارا فرا گرفته است ومارا آماه ساخته اند تا برای برده داری فردا آماده شویم ودراردوی کار مشغول . بیاد فیلمی افتادم که سالها قبل آنرا دیده بودم ( ماشین زمان ) وزمانی بود که مردم یکسان لباس میپوشیدن وبی تفاوت ازکنار هم میگذشند وبی تفاودت سر سفره مینشستند میخوردند مینوشیدند اما از هر نوع احساس تهی بودند وگوش بفرمان بوق مخصوص که آنها را فرا بخواند وآنگاه دسته دسته بسوی یک ارامگاه یا یک سوراخ ودهانه یک کارخانه بزرگ روان میشدند تا درآنجا میمونها وگوریلها از آنها تغذیه کنند گویی تنها برای همین ساخته شده بودند . میگویم ساخته شده بودند چون چیزی از احساس ولذت درک نمیکردند .
حال همان زمان فرا رسیده دختران وپسران جوان مارا پرورش میدهند تا صدای بوق بلند شود آتگاه آنهارا به خلوت میکشانند میخورند میبلعند وسپس لاشه بیجان آنهارا درگوشه ای رها میسازند کسی را هم از آنچه گذشته خبر نمیکنند همه چیز آماده شده از پیش وسگهایشان میدانند چگونه پارس کنند وهمه چیز را خاموش سازند .
نه چیزی خلاف عقل وشعور دراین کار نیست بسیار هم طبیعی بنظر میاید انسان زمانیکه نتوانست دوست بدارد میخواهد آنچه را که هست نابود سازد تا هیچکس دیگر نتواند به آن دست یابد .
قصه ها وگفته ها بسیارند و اوقات کم .
حال دراین فکرم که دوباره همه جیز را از سر گرفتن چقدر خسته کننده ودیوانه کننده است . ث
پایان
من مرغ کور جنگل بودم
در قلب من همیشه زمستان بود
رنگ خزان وسایه تابستان
در پیش چشم من همه یکسان بود
وین دست گرم تو بود ای عشق
دست تو بود وآتش جادویت
من مرغ کور جنگل شب بودم
بینا شدم به سرمه خورشیدت .........شادروان نادر نادر پور ( از کتاب سرمه خورشید )
ثریا ایرانمنش « لب پرچین » . ۲۲ آگوست ۲۰۱۹ میلادی . اسپانیا .