شبم طی شد ، کسی بر در نکوبید
به بالینم چراغی کس نیا فروخت
نیامد ماهتابم بر لب بام
دلم از این همه بیگانگی سوخت.........".ف، مشیری"
----------
رستم ، دیو سپید را که خورشید و خداوندگار بزرگ ایران بود ، در پیمودن هفت خان ، به مبارزه طلبید و او را کشت ،
با کشتن او "چشم" خورشید گونه " جام جم باز شد (( همان چشم فرا ماسونری ها ))؟؟!
این ها را نویسندگان و فلاسفه بزرگ و ایران شناسان برایمان نوشته اند و ما ما با چه افتخاری آنها را مرور کرده و مزه مزه میکردیم .
مردم ایران به راهبری فرانک و ارنواز و کاوه و فریدون ، آن خدای بزرگ و یا ضحاک را از قدرت هزار ساله اش انداختند
همه این افسانه ها را خوانده ایم از کلاس دوم ابتدایی که رستم برایمان رستنم بود و ما همه مردان هیکل دار را رستم خطاب میکردیم .
امروز هم به دنبال همان افسانه ها که گوش به گوش رسیده جلو میرویم وعده ای در خارج نشسته اند و دسته های سینه زنی خود را راه انداخته اند و بقول معروف میگویند " لنگش کن >
حضرت ولایتعهدی میگوید رفتن به مزار کوروش یکنوع فاشیزم ایرانی است !!! البته ایشان باید از آنهاییکه تا امروز له له و دایه شان بوده اند حمایت کنند و فراموش کرده اند که این پدرشان بود خاک مزار کوروش را توتیا کرد وبر چشمان کور ملت ایران نشاند .
هنوز در تاریکیها به دنبال منافع هستیم برایمان هم مهم نیست که ملتی زیر ستم مادران و پدرانی گرسنه بچه های گرسنه ترو گرسنگانی که درونن سطلهای زباله به دنبال غذا میکردند و سپس مورد تجاوز و خرید و فروش به دست هما ن له له های ولایتعهدی اسیر میشوند و خان زاده ها و یا آقا زاده ها به همراه ولایتعهدی در کنج بهشت نشسته با حوریان دست به گردنند و آن ملت بدبخت هنوز به دنبال خدایش میگردد تا فرمان اوا اجرا کند
همه ما دریک جهان ساختگی داریم بسر میبریم و آنکه چشم بینا دارد او را کور میکنیم ،
به دنبال آدم و حوا و گناهان دروغین آنها هستیم وهر آن میترسیم که ما را نیز از بهشت بیرون بیاندازند و از یاد برده ایم که ما هم در اساطیر خود مردی داشتیم بنام" جمشید " که خدایان بر او خشم گرفتند و او را نابود ساختند .
این ته مانده آیین نوروزی ما نیز یادگار همان جمشید است جمشید ار اسطوره های زرتشت نماد مهر و مهربانی بود و خدایان خشمگین او را از بهشتی که خود آفریده بود بیرون راندند ( بمانند محمد رضا شاه) که امروز تحفه اش دست دردست دشمنان او گذاشته و از یاد برده که آنچه دارد از برکت وجود او بود .
گوهر جمشید ما نیز مهر بود و مهربانی و تاجی بر سر زنان ایرانی گذاشت .
امروز آن تاج گم شده دردست زرگرها تکه تکه و تبدیل به سکه شده است وزنان تن بخود فروشی اجباری میدهند برای سیر کردن شکم خود و فرزندانشان، چرا که همه نمی توانند در خلوت " نذری پزان" عریان شوند .
آنهاییکه امروز تکیه بر تخت " ضحاک ماردوش " داده اند خودرا شهبازان بلند پرواز و خدای معرفت و علم و دانش میخوانند و مارا بیمارانی روانی، نا بینا بی تفکر ، خود آنها به هرجا که پای میگذارند آلودگی و کثافت را برجای میگذارند و ما همیشه در جستجوی روح زندگی هستیم .
آنها همیشه سبک بالند و ما همیشه غمگین .
ما امروز دم از آزادی و ازادیخواهی میزنیم ا ما کسی را نداریم که پیش تاز باشد همه باز دست دردست نماینده دشمن گذاشته اند که چهل سال مردم را گرد خود جمع کرد و فریب داد حال نوبت تخم و ترکه اش میباشد .
ان سنگهای غلطان و رنگا رنگ هر روز سنگین تر میشوند و همانقدر از تفکر آزادیخوای ما میکاهند و نفس ما تنگتر میشود و نیرویمان به پایان خود نزدیکتر .سپس مجبوریم آن سنگ غلطک را رها کنیم و به دنیال مهره دیگری برویم ، چه بسا او نیز یک فرستاده باشد او سر سام آور و بیقرار و هرکس لجوج باشد زیر میگیرد وله میکند .
آیا این خود ما هستیم؟ آیا ما هستیم که داریم باز له میشویم ؟ .
نه! باید افسانه رستم و دیو سپید را را و قصه میترا و ضحاک مار دوش را برای همان کتب دبستانی و قصه شبانه بچه ها گذاشت
ایکاش مرد بودم .
--------------
بروی من نمی خندد امیدم
شراب زندگی در ساغرم نیست
نه شعرم میدهد تسکین بحالم
که غیراز اشک غم در دفترم نیست .
فراموش کن . بنشین و به آواز قلبت گوش کن و خاطرهای شیرین را مرور کن ، نشخوار کن مزه اش بیشتر است در زندگیت مردان وزنان بزرگی بودند ، خودت را اسیر دست کودکان کوی و بازار این زمانه مکن ، پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا . 30/ 10 /2017 میلادی / برابر با 8 آبانماه 1396 شمسی /!.