یک دلنوشته !
------------
پول هیچگاه خوشبختی نمی آورد تنها کمی زندکی را راحتر میکند اما واما مالیاتش خیلی زیاد و سنگین است .
امروز ناگهان حلقه تو بسوی من لغزید ، آنرا برداشتم و دستی بر روی آن کشیدم و گفتم "
مرا ببخش ، امیدوارم نفرینت را پس گرفته باشی !
زیر دوش بودم ، احساس کردم نفسم بند آمده ناگهان دستی مرا در برگرفت ، با حوله بیرون آمدم و حلقه ترا روی میز دیدم ، آنجا چکار میکرد؟ من خرافاتی نیستم ، چه بسا شب گذشته جعبه آن را باز کرده و بیاد آن روزها آنرا بوسیدم اما فراموش کردم درون جعبه بگذارم .
از آنچه بمن دادی تنها همین حلقه بیادگار ماند صفحه هایی را که برایم میخریدی زیر پای اسب وحشی خورد میشد و کتابهایی را که بمن داده و پشت آنها را امضا کرده بودی درون |آتش میسوخت و من تماشاچی بودم .
امروز سالها گذشته ، از خودم میپرسم چرا آ|ن شب تو به میهمانی " روسا نیامدی؟ " شاید اگر آمده بودی سرنوشت من چیز دیگری بود ، عکسی از آرتیست معروف " سوزان پلشت " روی توییترم گذاشته ام این عکس درست شکل مرا درآن شب با همان لباس وهمان شیوه موها نشان میدهد ! اطر اف میز همه بودند ، اما تو نبودی وآن شیطان برایم نقشه کشیده بود ، بعدها فهمیدم که او تنها بخاطر یک برد و باخت مرا از چنگ تو ربود ، در آن سازمان دسته بندیها بود او هرروز با همه بیسوادیش بالاتر میرفت وتو هرروز با همه دانش و شعور خود پایینتر میرفتی چشم دیدن ترا نداشت .
من چه اشتباهی کردم ، چه فریبی خوردم ، اگر ان شب آمده بودی شاید همه چیز عوض شده بود .
بیاد » هنگری راپسودی شماره 5 و2 « و پیانیو راخمانینف ، شبها تنها تفریح ما همین بود یا به سینما برویم ویا بنشینم به موزیک گوش بدهیم ومن چقدر در کنار آن شور " فکرت امیروف " میگریستم »آنرا یافته ام وشبها به آن گوش میدهم « ویا پیاده روی کنیم و یا به کوه نوردی برویم ، همه آنها تمام شدند ، و.....
من نشستم در کنار قمرخانم هایی که حتی به لاک ناخن من کار داشتند ، دیگر صدای موسیقی از خانه بلند نشد در عوض علی نظری میخواند و سوسن و قرکمر و بابا کرم ، منقل وکیسه های ذعال وتریاک " سناتوری " ودکای روسی و ویسکی بدون باندرول !!! پسر حاجی دیگر مقامش به شاهی رسیده بود و داشت با شاه مسابقه میداد پیراهنهایش را دیور میدوخت و برایش پست میکرد و عضو بهترین کلابها و کازینوها و در کنار ارزانترین فاحشه ها و خواننده ها
میز شام و میز قمار و سجاده ها پهن در اطاق دیگری .
بعد ها شنیدم در کنار خانه ما آپارتمانی خریده ای آیا مرا میدیدی ؟ با چشمان اشکبار و جثه ای که به 45 کیلو رسیده بود ؟ بیمار چیزی نمانده بود که مرا نیز مانند همسر قبلی اش راهی تیمارستان بکند .
امروز گریستم ، برای تو ، هفته رفتگان در پیش است برایت شمع روشن خواهم کرد و از تو میخواهم که مرا ببخشی " امیر ".
پایان
ثریا/ دوشنبه 30 اکتبر 20 میلادی برابر با 8 آبانمامه 1396 خورشیدی .