درست است ، من از جنگ وحشت دارم ، میل ندارم نه کشته شدن دیگران را ببینم و نه خود جنگ کشته شوم تا دنیا بر مراد دیگران بچرخد .
مبالغه نمی کنم اما آرزو دارم که زندگی ساده یک کشاورز را در دشتی بیکران به همراه کسی که دوست دارم بگذرانم ، از نشستن روز مبلهای حصیری و مبلهای اسفنجی و پشم شیشه ای خسته شده ام میل دارم پاهایم را روی یک حصیر خنک دراز کنم جنگ و جدال متعلق به جنگ آوران و افسران و سربازان است زندگی آرام یک دهقان اصیل برایم مطبوع تر است و در آنجا میتوانم راحت به صلح بیاندیشم .
آرزو داشتم روزی به خانه ام برگردم وهمان باشم که بودم یکی از زنان شهرمان وهمان شهامت کودکی را باز یابم نمیدانستم در طی پیش آمدها در کسوت دیگر فرو میروم که حتی خودم خودم را نخواهم شناخت . هیچکس در جامه پیش آمد ها و حوادث دارای اعتبار و شخصیت نیست ، حتی خدا که در آفرینش همه چیز حتی دریک برگ سیز اصالتش پیداست در آفرینش اهریمن اصالت ندارد چون اهریمن تنها یک حادثه بود و حال نوادگانش بر دنیا حاکمند و خدا خودش در میان اصالتش گم شد در یک شهاب خاموش شد حال ستارگانی را میبینم که هرروز در یک فرصت از یک روز تا یکسال مانند یک ستاره کور روی جهان پیدا میشوند و سپس گم میشوند خاموش میشوند و در گوشه ای میافتند ، آنکه صاحب تاج و دارای تملک آن ست نیز اصالتی ندارد اصالت او مصنوعی است .
من در میان آن کوهستانها ، آن جلگه ها آن آبشارها که گاهی از شبها زمین با آسمان یکی میشد و من دست میبردم تا ستاره ها را از آسمان گلچین کنم ، آنها اصیل بودند ، بقیه هرچه بود حادثه بود آمد و رفتی نا چیز.
پدرم در کنارم روی پشت بام دراز میکشید بوی آب که روی خاک ریخته و دیوارهای های کاه گلی آسمان را بمن نشان میداد و میگفت :
آنکه ازهمه بزرگتر و درخشان تراست تویی و من در جوابش میگفتم که " اما او تنهاست ، جوابم میداد برای آنکه دیگران تحمل درخشش او را ندارند ، من آن زمان کوچک بودم و نمی فهمیدم مست هوای دلپذیر و مست آسان پر ستاره بودم .
من یک دختر کوه نشین بودم نه زن یک همشهری ، موجودیت من همانند یک سیب کال مانند توتهایی که بر درختان آویزان بودند ، مانند انارهای سرخ و مانند خوشه های انگوری که از داربستها آویزان میشدند ، میمانست .
امروز من در کسوت دیگری هیچ چیز نیستم ، وجود ندارم ، کسی مرا احساس نمیکند ، لباسهایم را درون کمد انباشته ام و کفشهایم را رویهم تلمبار کرده ام تا ببخشم . میل دارم عریان شوم خودم شوم .
امروز روز شب اموات است و من بسکه مرده دیده ام دیگر برایم همه چیز عادی شده است عده ای با مرده ها فرقی ندارند درون رختخوابشان دراز کشیده اند با مردگان غذا میخورند وبا مردگان راه میروند هیچ فشاری را احساس نمیکنند آنها مانند چرخیدن چرخها یک اتومبیل در گل حرکت میکنند نه به جلو میروند و نه به عقب در جای خودشان میچرخند ..
من با سرعت پاهای خودم دویدم و باز هم میدوم نومید نیستم میل ندارم غیر از همان نحوه صحیح و اصیل به نوع دیگری زندگی کنم میل ندارم بنوعی راه بروم که گویی کفشهای دیگری را پوشیده ام یا گشا دند و یا تنگ . من ییلاق را انتخاب میکنم و از زندگی شهر و مردمان شهری بیزارم .
در آن زمان درمیان آنهمه هیاهو و تجمل گاه گاهی ترسی بر وجودم مینشست میلرزیدم و فرار میکردم و به کنج اطاقم پنهان میشدم این آدمهای تازه به دوران رسیده با آن لباسها وعطرهای بد بو حالم را بهم میزدند تنها فکری که بخاطرم میرسید این بود که خود را پنهان کنم و هیچ جا برایم امن تراز سر زمینم نبود ، زمانی بود که بخود کشی میاندیشیدم سر انجام گفتند " دیوانه است اما نگفتند ما او را باین روز کشاندیم .
من بحرانی ترین مراحل زندگی را پشت سر نهادم وا مروز صاحب فرزندانی برومند تحصیل کرده و نوه هایی سلامت که تنها سر گرمیشان کاراته و فوتبال است و گاهی هم به سینما میروند .نقاشی وهنر .
حال امروز دیدم که ...چقدر خسته ام .
پایان
ثریا / سه شنبه 31 اکتبر 2017میلادی /