چهارشنبه، آبان ۱۰، ۱۳۹۶

پیکر سنگی



من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب 
مهیمنا ، به رفیقان خود رسان بازم ........"حافظ"

کدام رفیق ؟ کدام فامیل ؟ کدام دوست ؟ همه که رفته اند ، حتی سنگهایی را که با آنها بازی میکردم و کوههایی را که از کمرکش
آنها بالا  میرفتم ، آنها هم گم شده اند ، الان مانند بچه ای که همه اسباب بازیهای او را از دستش گرفته و دریک اطاق او را حبس کرده  کرده اند ، دارم زاری میکنم /

پایان همه چیز ،واین دردناکترین چیزی است که طبیعت برای ما به ارمغان میاورد ، پایان همه چیز و شروع چیزهای تازه که انسان  که الفتی هنوز  هنوز با آنها ندارد و اگر هم داشته باشد   رقیق و آبکی است مانند حباب روی آب خواهند ترکید  تنها امواج اطرافشان بتو نشان میدهند که روزی اینجا چیزی فرو رفته است .

دیگر هیچ احتیاجی به یک چراغ راهنما ندارم ، دیگر در تاریکی گامهایم را میدانم  در کجا میگذارم و چه چیزی را بر میدارم مانند یک کور مادر زاد . 
آنکه بمن میاندیشید و مرا دوست داشت بیرحمانه از خود دور ساختم  تنها کسی بود که کمترین آزاری از طرف او بمن نرسید مانند یک برده در اختیارم بود شاید دوست نداشتم میل سرکشی  در من زیاد بود .

اینهمه مهربانی و لطافت روح و اینکه ( هرچه تو بگی و هرچه تو بخواهی ) برایم کمی سبک بود حال شب گذشته در کنار شمعی که برایش روشن کردم ، گریستم و از او طلب بخشش کردم .
این خاصیت همه ما آن طرفی هاست خورشید را دوست نداریم میل داریم در تاریکی دست و پا بزنیم بخیال خود مبارزه کنیم در حالیکه درعمق وجودمان  یکنوع بیحالی و تنبلی و بیفکری و راحت طلبی  خوابیده است .

شاه خودمان را دوست نداشتیم اما استالین را  دوست داشتیم ( البته من نه ! ) ! حال برایش مویه سر داده ایم .
آه بگذارید آنهایی که قدر آفتاب را میدانند  با آفتاب بزرگ شوند وزیر نور آن پرورش یابند ما هما موشهای کوری هستیم که به سوراخ و تاریکی ها عادت کرده ایم و روز دراز روشن خود را   تاریک میکنیم پرده ها را میکشیم تا دم به دم چشمی فرو بندد و چشمی دیگر باز شود  ما در پشت پرده های کشیده شده بخود مشغولیم .

همیشه یک پایان  روی همه چیز میایستد ،  ما صدها هزار گام برداشته ایم و همیشه درهمان آغاز درجا زده ایم به جلو نرفته یم بخیال خود در رویا جلو میرویم اما در جایمان ایستاده ایم تا کسی دیگر ما را جا بجا کند مانند یک لاشه .

دیگر چشمان من آفتاب شناس نخواهند بود ، منهم پرده ها را کشیده ام و خود را پنهان ساخته ام  تنها از لای پرده به بیرون مینگرم در انتظار نمی بارانم و در انتظار یک اندیشه تازه تا خود را مشغول بدارم و دیگران را بخندانم و یا بگریانم .همه ما دلقکهایی روی صحنه زندگی هستیم  با لباسهای مختلف ، در کسوت یک روحانی ، یک آرتیست ، یک کد بانو ویک همسر ویک نقاش واین طبیعت است که شکل ما را میکشد ترسیم میکند برای آیندگان میگذارد .

حال خود را  یک ابری تاریک  میبینم که از زندگی و عشق و آن خدای پنهانی  آبستنم و در میل باریدن ، دیگر زمان و مکان برایم یکسان است فاصله ها برایم یکسانند .

شب گذشته  به دنبال چیزی در " گوگل" میگشتم به قطعات آن نگاه میکردم هرکدام رنگی داشتند و"لام "سبز از همه بلند تر بود  امروز " گوگل " خدای همه ماست و ما او را میپرستیم هرچه را که لازم داشته باشیم بی مهابا در اختیارمان میگذارد غیر از معنی واقعی زندگی را ، آنرا خودمان باید بیابیم  و کشف کنیم .پایان 
 ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 
اول نوامبر 2017 میلادی / برابر با 10 آبانماه 1396 خورشیدی .