دوشنبه، آبان ۰۱، ۱۳۹۶

گمشدگان ساحل

ماه ، این افتاده   آن شب از سریر
این عجوزه منکسر ، در کویر
چون غریق خسته ای ، در آبگیر ........" منوچهر نیستانی "
----
و من ! بر عرشه کشتی که افکارم ساخته اند  بادبانها را بر آفراشته و راهی میشوم ، تا در دریای فراخناک به لانه خود برگردم !  فرا تر از  ابرها بروم  وبر فراز درختان بنشینم ، چه کودکانه میاندیشم .

کودکی من  روز ی تمام شد که با آن اتوبوس نکبت لکنتو  در سن هشت سالگی بسوی پایتخت حرکت کردیم ، و دیگر هیچگاه پای به آن سر زمین مادری نگذاشتم ، در خاموشی غربت اولیه فرو رفتم  در حالیکه همه جهان با من سخن میگفت ، جوانیم در آغوش عشقی بیحاصل جای گرفت و تمام شد بقیه هرچه بود روی یک صحنه نمایش راه میرفتم در بین تماشا چیان ، همه از من میگفتند !! و هرکسی هرچه میلش میکشید ، من مانند یک مرغ کرک خاموش مینشستم  بمن چه که چه گفته اند ، من که نشنیدم خود گفته خود شنیده  چون دلم نشنید بنا براین به گوشهایم چندان اعتمادی ندارم .

آنقدر نجیب مادم که تا در  همین اواخر یک پسر روستایی هم از دوردستها با زبانش مرا لیسید ، بقول خودش در نای بزرگش دمید 
جانورانی سه پا ،  با شاخ و نیش زهر آلوده سنفونی کیهانی را راهبری میکنند ، آنها جان داران را نیز بیجان میکنند پست تر از حیوانند .
هر جانور ی در جای خود میجنبد  و من خاموش نشستم و خواهم نشست  در حالیکه کوهها بیابان شده اند درختان خاشاک و از زیر این خاشاک جانورانی سر برآورده اند که مانند شان را در هیچ جای عالم ندیده ام ؛ کرکسها ، لاشخورها و دایناسورها  من به خاموشی همان مرغ کوه قاف در خلوت خویش خاموشم ، دیگر به آن ریشه  فکر نخواهم کرد .

تنها نگاه میکنم ، مینگرم ؛ گوشهایم غرق شنیدن آهنگها میشوند ، بوییدن را گم کرده ام همه گلها رنگ دارن بی بو وبی خاصیت  حوا سم را به هیچ گفته ای نمیدهم ، تنها میشنوم خود این خاموشی لبریز از معنا و معماست .
دیگر به شعورم و عقلم فرصت نمیدهم که  در راهها به بن بست برسند  من به عاقبت باز میگردم  و آن راه رفته را دوباره طی نخواهم کرد  برگشتن  از گذشته برایم دوبار رنج دارد تا گام به جلو بردارم  برای عقیده های عقب مانده ارزشی قائل نیستم آنها را نادیده میگیرم .
من اشتباهات زیادی کرده ام خیلی از راهها را دوباره و سه باره رفته ام و به بن بستها رسیده ام اما باز برایم لذت بخش بوده  هیچ بفکر بن بستها  نبودم بخیال خود هر راهی  را رفته ام  دیگر به هیچ گفته ای  گوش نخواهم داد .  
.
خاموشی بهترین معمای زندگی است .در عشق هم باید خاموش بود  حتی گفتگو در عشق ورزی ها  همه چیز را بهم میریزد  عشق هیچگاه سخن نمیگوید  تنها حس میشود  واین احساس را باید خوب نگاه داشت نگاه عاشق در تو تو گم میشود  و دست او رها میگردد  تنش در اغوش عشق لطف دیگری دارد قلب میلرزد و رگها از هم باز میشوند  مانند نوشیدن یک لیوان آب خنک در یک تابستان داغ ..

شب گذشته به تعداد رفتگان میاندیشیدم از شمارش بیرون بودند دوستانم ، اشنایانم ، فامیلم و کسانی که روزی با انها حشر و نشری داشتم و نامه پرانیها میکردیم بمن آرزوها میبخشیدند بخاطر آنها راه سفر را در پیش میگرفتم حال همه رفته اند .......

امروز صبح نگاهی به کیسه نان مانده انداختم  چند سال است که من صبح نان تازه با صبحانه نخورده ام صبحانه این مردم  ترکیب شده از روغن زیتون کمی پوره گوجه فرنگی  و سیر ، یک استکان بزرگ قهوه و یا  نان با ژامبون و پنیر ! .....نانوایی های تنها خمیرهای آماده و یخ زده را درون فر میگذارند .

چند سال است که معنای صبحانه ومزه آنرا نچشیده ام کنا ر سماور همراه با  چای اعلای تازه دم و پنیر و خامه تازه ......
خوب پن کیک بخور ، یا پاریج !!!!!!یا همان نان سیر وروغن زیتون برای سلامتی خوب است !!!!!!
---
از پس آن شیشه سبز کدر  
چشمان تو  ،در انتظارم بود 
سبز در سبز ، آن افق ، آن بیشه ها 
نقشی از یک بیشه در یک قاب 
خون پاک رفتگان در رگهایت 
از پی آن چشمان مشتاق 
یک حریق  سرخ درباغ پیچید 
باغ خشک بی آب  دچار حریق شد
 به همراه ( من خرمن سوخته )
پایان 
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
23/ 10/ 2017 میلادی /....