پنجشنبه، آبان ۰۴، ۱۳۹۶

ابری بر قله کوه



شمع ها میسوزند دوعدد یکی برای رضا شاه بزرگ و دیگری برای شاه جوان و تیره بخت خودمان .
بیاد آن روزها افتادم آن روزها که با " ثریا" خوشبخت بودید من ئازه به دبیرستان رفته بودم و بعد از ظهر ها دربیمارستان " عیسی ابو حسین " در بخش تزریقات کار میکردم ، ابری بودم بی چهره  وبی گمان ، آن روزها این دو بیمارستان به همت دو برادر  برای حمایت از مسلولین بنا شده بود   شماره یک ودو یکی در راه آبعلی قرار داشت و دیگری در میدان فوزیه سابق ، هردو بنام بیمارستان حمایت مسلولین ثریا پهلوی نام گذاری شده بود ، تا آن روز که قرار بود شما به همراه  ثریا برای افتتاح  یبمارستان  شماره 2 تشریف بیاورید ، بخش تزریقا ت  در راهرو قرار داشت  بنابراین من اولین کسی بودم که خودم را به دم در رساندم ساعت پنح بعد از ظهر بود همه دچار هیجان بودیم پرستاران دکترها  حتی بیماران بستری روی بالکن ها  ایستاده بودند اکثرا گلهایی دردست داشتند  و شما تشریف فرما شدید ، آه چقدر آن زن زیبا بود مانند خورشید میدرخشید ساده ، بی پیرایه بدون هیچ رنگ و روغنی زیبایی و جوانیش کافی بود دیگر به رنگها احتیاج نداشت تنها لبا ن زیبایش را کمی صورتی کرده بود با یک لباس ساده آستین بلند ویک کلاه  کوچک و یک سنجاق سینه همه زیور و پیکر  او را تشکیل میدادند .

هنگامیکه دست ما را فشردید همان نبود که غش کنم ، با یک یک ما دست دادید  از بیمارستان  و بخش های مختلف و اطاق عمل باز دید کردید در همه این احوال من در پشت سرتان بودم غرق در لذت ، چشمان ثریا بحدی زیبا بودند که نمیشد در آنها نگاه کرد موقع امضاء دفاتر ثریا سرش را بلند کرد و گفت :

میل ندارم هیچ خیابانی ویا کوچه ای ویا میدانی ویا موسسه ای بنام من باشد و بهتر این است که این بیمارستان بنام خود موسس إن باشد من نقشی در بنای این بیمارستان نداشتم . دفنر را امضاء کردید دستهای  مارا فشردید عده ای از بیماران هورا کشیدند عده ای گریستند و پرستاران از شوق اشک میریختند من محو زیبایی هردو شما شده بودم ؛ از آن تاریخ آن بیمارستان بنام " عیسی ابوحسین " نام گذاری شد .
( بر خلاف دیگران که در تمام استانهای ایران پارکها ، بیمارستانها ، باشگاهها ، میدانها ، بنام دیگری بود )!!!

از آن تاریخ  من مجبور به ترک بیمارستان شدم چون بمن گفتند جوانی وممکن است تو هم بیمار شوی حقوق ماهیانه ام یکصد وپنجاه تومان بود روزها درمدرسه بودم و بعد ازظهرها  کار میکردم ........
امروز نوه ام روزها دردانشگاه است  و عصرها و گاهی  صبح های زود کار میکند .
ما کار کردن را دوست داشتیم حال امروز  نقش شما را  که آرزومند کشیدن آن هستم بر سینه ام نشانده ام  هیچگاه این نقش پاک نخواهد شد .
خود من یک کلامم بی معنا  و نا گفته  احساسی هستم که گاهی بدل به اندیشه میشود  دلم میخواهد که در واژه ها گم شوم  ودلم میخواهد گه این واژ ها را بگوش همه برسانم بد جوری مردم را شستشوی مغزی دادند وبر علیه شما بر انگیختند من با خانواده شما کار ندارم اما هیچگاه آن چهره مهربان و آن خوی وطن پرستی شما را فراموش نخواهم کرد . ثریا / اسپانیا / چهارم آبانماه 1396 خورشیدی 
26 اکتبر 2017 میلادی .