وحشتناک بود خوف وترس و یاد آوری آن خاطره ها . چقدر از این شبها واین ماهها بیزارم ومتنفر. از یک افسانه جا افتاده در شعور مردمی عقل باخته وره گم کرده ومستاصل امابرای من معنای دیگری دارد ،
درست چهارده سالم بود بیاد آن روضه خوانی های وحشتناک و مردان سینه زن وان اعمال دیوانه کننده حال در پایتخت جور دیگری بود. کمتر در منازل این مراسم بر پا میشد. .مادرم با هوویش به روضه رفته بودند ومن در اطاقم گوشهایمرا محکم گرفته بودم که صدایی نشنوم ،
مادر بر گشت و،گفت که بمن خبر رسیده پدرت در بیمارستان است حالش خوب نیست اگر میتوانی فردا برو واورا ببین برایم مهم نبود من چشم باز کرده خود را در خانه مرد دیگری. دیده بودم با بک حرمسرای بزرگ ،مهم نبود. اما فردا ، فردا درست دهم عاشورا است و. صحنه خیابان. به یک میدان بزرگ عزا داری تبدیل خواهد شد اما باید رفت. ،
هنگامیکه به بیمارستان رسیدم پرستار گفت متاسفم شب گذشته فوت کردند اما اگر میل داری میتوانی جنازه ،،،،وسط بیمارستان غش کردم وسپس دیوانه وار فریاد میکشیدم. دسته سینه زن ها در خباباها. بهم میرسیدند ونمایشی میدادند من تنها فریاد میکشیدم. هوی مادر که حال نقش مادری. را نیز بر عهده کرفته بود به دنبالم میدهید. وجعبه شیرینی را به سینه زنان داد وگفت طقلک پدرش دیشب فوت کرده آست ،،،،،ناگهان هجوم مردان سیاهپوش بر گرد من مرا دچار ترس وسپس بیهوشی ساخت ،
ساعتی بعد. کسی داشت. می،گفت ،،،، اه چه خوشبخت بوده که در این شب. مخصوص ازدنیا رفته ،
بلند شدم وتنها در خیابانها میدویدم خانه را گم کرده بودم تنها میل داشتم فرار کنم وخودم را پنهان سازم. کجا. من کجا هستم ،
در بیمارستانی دیگر واتر زیر بینی ام وچند دکتر وپرستار اطرافم تنها فریاد میکشیدم آمپولی بمن تزریق شد بخواب رفتم ،
دوروز بعد از بیمارستان. نامه آمد که با جسد چکار کنیم ؟! مادر گفت بمن مربوط نیست ، اما پدر خوانده گفت. ، زن من ابرو دارم واین دختر بعد ها شاید میل داشت جای پدرش را ببیند. با خرج او به امام زاده ای نزدیک شهر ری پدر آنجا دفن شد بعد ها دیدم سرنوشت عجب بازی شوم مسخره ای دارد پدر علیا حضرت نیز در کنار پدر من دفن شده بود .
ایشان دستور. داده بودند اطراف مقبره پدر عزیزشان را میله بکشند به ناچار نیمی از مقبره پدر من به زیر. فرو رفته بود واز همان زمان دشمنی من با او آغاز شد ،
حال هرشب. در این تاریخ. از ترس واهمه نمیدانم نامش را چه بگذارم. تا صبح بیدار مینشینم میترسم بیزارم از آن مردان سینه برهنه. مردان سیاه پوش زنان سیاه پوش. دیوارهای سیاه پوش من شادی نور میخواهم من فرزند خورشیدم از تا ریکی ها . بیزارم آمدن من به خارج بیشتر فرار ا. این تباهی وسیاهی بود اما،،، متاسفانه به دنبالم آمد ومن همچنان شاهد این قصه بی معنا واین افسانه بی هویت. ومردان بی شخصیتی هستم که برای یک لقمه نان خودرا به لجن ولای وگل مخلوط میکنند صدای سگ میدهند وشعور ندارند که این دزدانی که به سر زمین من حمله آورده اند. تنها هدفشان از بین بردن. هویت ایرانی پاک نهاد است. زنان توی سرشان میکوبند مانند مادر خود من که دست آخر با سکته مغزی از جهان رفت بسکه برای حسین نادیده توی سرش کوبید آنهم زنی از تبار زرتشت بزرگ. حال آنچنان حقیر شده بود که برای بک عرب ناشناس که بر سر خلافت. با هم جنگ داشتند او معرکه میگرفت ده شب روضه خوانی
شام دادن به. سینه زنان و اما جنازه پدر مرا مردی دیگر از روی زمین برداشت اینها همه. شب گذشته نگذاشت چشمانم را رویهم بگذارم گریستم. خیلی کم پدرم را دیده بودم. سه ساله بودم که آنها از هم جدا شدند واز همان. روز من در خانه مرد دیگری بزرگ شدم .
حتی چمدان محتوی لباسها و ساعت وسایر چیزهایی را که از بیمارستان برایش آوردندبه دور ریخت هیچ عکسی از ا اون ندارم وهیچ دست خطی وهیچ نشانی
نه من با همه رنجی که از همسر بی وجدانمکشیدم احترام اورا در جلوی بچه ها حفظ کردم. وحال او صاحب یک آرامگاه است وانها میدانند پدرشان انجاست اگر چه من نروم .
اهر هفته را پیش دخترم بودم با پذیرایی گرم او اما درد امانم را برید میل نداشتم آنها شاهد باشند خودم را بخانه رساندم و در تنهایی دور خود چرخیدم وناله کردم وگریستم . تا درد به پایان رسید ،
اه زندگی تا چه ننگین وزشتی امروز هجوم لاش خور ها در خیابانهای شهر وموشها. خبر از ویرانی وپایان جهان میدهند. هر روز نقطهای آتش میگیرد وما در میان جهنمی. سوزان. خودرا فریب میدهیم ،
گویا من و دنیا با هم گم خواهیم شد ،
پایان یک درد نامه
ثریا ایرانمنش 8/08/2022 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر