همه جا وهمه چیز در یک خاکستر غمگینی. در یک فرو رفتگی غرق شده است چیزی برای شادمانی. نیست آوایی امید بخش از هیچ کجا بر نمیخیزد
صبح را با گریه شروع کردم پرسیدم چرا ؟ چرا؟. وچرا تمامش نمیکنی ؟ این بازی کثیف ولعنتی برای چیست ؟
کی هستی ؟ کجایی ؟ نامت چیست ؟ هر پدیده ای که هستی. من بتو التماس نخواهم کرد تا امروز حتی در بدترین شرایط غرورم را نگاه دشته ام واین تنها چیزی است که برایم باقیمانده وشاید همین غرور بود که نگذاشت من باقافله زمان همراه شوم. وبه رنگ پرندگان رنگارنگ روی شاخ های هر باغی بنشینم واوازی دلکش سر دهم تا. دانه ای جلویم بریزند ،
اما مرگ. زمانی فرا میرسد که تو در انتظارش نیستی ، زمانی که دیگر گمان میکنی. رسته ای ،جسته ای ، او خودش زمان را انتخاب میکند. به همانگونه که تو نتوانستی با همه. قدرت با سر نوشت پیروز شوی. او ترا بر زمین کوبید سپس پای خودرا بر پشت توکذاست و گفت ! حال غرورت را سر بکش ،
به عکس یک ویلونیست قدیمی نگاه میکردم او هم دروغگو بود. آن موسیقی دانی که مرا به قعر دره ها پرتا ب کرد اوهم دروغگو بود. شاعران همه دروغگویانی بیش نیستند ونویسندگان همه قصه ها وافسانه هایشان دروغ است ، شاید بتوان نقاشی را بافت. با مجسمه سازی که داغ دل را بر صفحه بوم میگذارد ویا
ا در یک قالب گلی انرا شکل میدهد تنها میتوان به آنها. گفت. که کمی حقیقت در وجودشان نهفته است امروز شلاق حاکم است ، و اطاق ای سرد ونمور زندان اگر کسی نباشی ویا چیزی نداشته باشی ویا حد اقل کسی درکنارت نباشد که قدرتمند باشد
بارها این موضوع را امتحان کرده آنم از پزشک معالج تا خیاط تا کفاش تا ساعت سازی که بند ساعتی را دزدید وبجایش چیز دیگری گذاشت ،فریاد من بجایی نرسید
از دوستانی که گرد. شیرینی وگرمی وجودم بودند وحال بشقاب ته کشیده آنها نیز پر کشیدند. از پزشکی که بافریاد ازمن میپرسید که چند وقت است بدینگونه ای ،
اه چرا فریاد میکشی پیر مرد چه چیزی را میخواهی ثابت کنی. که جان من در میان دستهای توست ، نه من انرا بر میدارم وبه میان. تختخواب خود میبرم. ،
امروز دیگر نمیدانم از چه کسی نام ببرم واورا فریاد کنم. نه نامش خدای هست نه ایزد نه یزدان ونه پروردگار اصلا نامی ندارد یک روح شوم بنام یر نوشت بر. همه جهان هستی سایه انداخته. آنکه زر و زور دارد. قدرت دارد. سر نوشت با او هم خوابه میشود وانکه. هیچ ندارد زیر پاهای آلوده آن روی منحوس له میشود ،
نه ! التماس نمیکنم. سالهاست که جیزی بنام دعا را نیز فراموش وگم کرده ام. تنها صدقه میدهم آنهم أهسته. بی هیچ سر وصدایی ،
اما یک چیز را میدانم. سر نوشت مانند مردی وحشتناک وشهوت ران است با هرکس میل دارد میخوابد واورا بر بالای رف مینشاند واگر کسی را دوست نداشت مانند یک لیمو انرا فشار میدهد. آنقدر تا له شوی سپس تفاله انرا بیرون میاندازد
سر نوشت مردی است که. زیبا رویان وسرمایه داران را انتخاب میکند وبا آنها به بستر میرود . بیچارگان واز پا افتادگان دست به دامن بک روح نامریی میشوند که نمیدانند کجاست واز خود میپرسند چرا ؟!
چرا؟؟! سئوالی است بیجواب. .
حال سالهاست من وسر نوشت رو به روی هم ایستاده ایم. زور هردو. یکسان آست. اما امروز. دیدم که قوایم رو به تحلیل رفته وسرنوشت پیروز است بسیار خوب ، من حاضرم ،،،،،اما تنها صدای گریه آلودم در فضای اطاق خالیم پیچید ،کسی نبودو نه هیچکس نبود .
از همه پوششها که درون گنجه ام. صف کشیده اند تنها یک پیراهن بلند بر تن دارم آرایشی ندارم در انتظارم ،
چشم به راهم. میدانم چشم به راه چه کسی ،اما،،،،،
.اوف بر تو سر نوشت ،اوف برتو ،
پایان
ثریا ، اسپانیا . 21/08/2022 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر