شنبه، مرداد ۲۲، ۱۴۰۱

هر بار که ….


 ثریا ایرانمنش  « لب پر چین » 

من این این.ایوان  نه تو را نمیدانم ، نمیدانم. / من این نقاش جادو را نمیدانم ، نمیدانم 

گهی  گیرد گریبانم ، گهی دارد پریشانم  / من این خوشخوی بد خودرا نمیدانم. ،‌نمیدانم 

مرا گوید مرو هر سو ، تو استادی ، بیا اینسو / که من آن سوی بی سو را نمیدانم ، نمیدانم

هر بار که نشستم بنویسم دیدم محال است بتوانم آنچه را که بر من گذشته  روی این صفحه بیاورم  من نه راه ریاکاری ومکاری ودورویی را میدانستم ومیدانم  ونه ره بازار را ونه هیچگاه مشتری بازار وبازاریان بودم ،

اما  یک چیز را نمیتوانم فراموش کنم که انسان‌ها شیطان بزرگی هستند  انسان‌ها  اکثرا انسان نیستند در جلد وپوست یک انسا فرو رفته اند  وتو کودک نو پا یکی یکدانه   نه ر اه رفته را  میدانستی ونه  راه را از چاه تشخیص میدادی ناگهان در دامن بک سوسمار  بک افعی افتادی تازه از زهر کشنده بک مار سبز خوش خط وخال خودرا خلاص کرده و پیکر و  بدن خود را پاک کرده بودی وبه دنبال بک أرامش میگشتی ، خسته بودی ، خیلی خسته اما انجایی را که تو بافتی بامید یک نیمکت  راحت  بک صندلی میخ  دار بود که هر از گاهی  مبخی به پیکر تو فرو میرفت  تو‌جای زخم‌ها را 

ماساژ میدادی  طبیب خود بودی  پیکرت زهر  را بیرون میفرستاد دوباره زخمی دیگر بر دلت مینشست  ، مردی   که تو انتخاب کرده بودی  مرد نبود  تنها لباس مردانه میپوشید اگر الان بود شاید برایش افتخار امیز هم بود اما در آن زمان  تو دهانت  را دوختی وبه تماشا  ایستادی   با حال تهوع  به آنهمه کثافت نگریستی لب  دوختی سپس او به دامن همسر برادرش پناه  میبرد سینه های  بر جسته ولبان قرمز وناخن های لاک زده وقرمز او شهوت افرین بودند وباز به تماشا می ایستادی او‌میگریست 

 و آن پای چوبی ولنگ را دربغل میگرفت هردو میدانستند  واو مجبور بود که باج بدهد وچه گرانبها ابن زندگی  به پایان ر سید ، با عریانی تو گریه های کودکانت  واوارگی در سر زمین ه‌ای ناشناخته ،

آن زن جاذو گر با پای چوبین و ‌عصای دستش خودرا نوه فاتح هرات میخواند  درحالیکه پدرش نیز از جمله خوشگل‌های روزگار  بود وهرات را به انگلیسی‌ها تقدیم کرد ،

تو تنها بودی آنها بک گروه بودنذ ،  شمشیر تو‌

چوبی بود  اما کارد های  آنها دو لبه وتیر  در با زار مسگرهای برش یافته بود در بازار آهنگران صیقل خورده بود وتو با یک اسب چوبی ورویاهایت  چگونه میخو‌استی  با آن خیل خیانتکار وجنایتکار  روبرو شوی ، .

اه ،،،،، ایکاش آن صحنه های شنیع وان روزهای کثیف وان الفاظ زشت   مرا رها میساختند   

ای حبه ای را تو کان پنداشته /  حبه زر را توجان پنداشته 

ای بدیده  لعبتان دیو را /  لعبتان را  مردمان پنداشته

و چو طفلی گمشده ستم  من  میان کوی وبازاری / که من آن  بازار وان کوی را نمیدانم نمیدانم

 برو ای شب ز پیش من  مپیچان زلف وگیسو را /  بجز آن جعد  گیسو را نمیدانم  نمیدانم 

پایان 

ثریا 

13/08/2022  میلادی


هیچ نظری موجود نیست: