چهارشنبه، مهر ۰۵، ۱۳۸۵

بیاد (عموجان)

 

ساعت چهار نیمه شب است ومن ناگهان بیخواب شدم.  در میان پردۀ سینمای زندگیم چهرۀ (عمو) محمود زنده شد.  شادروان محمود تفضلی - که من به تبعیت از دوستان از دست رفته وبرادر زاده هایش - اور ا عمو محمود خطاب می کردم، امشب سری به خلوت من زد و باعث شد که این یادنامه را بنویسم.

 

زمانی که با او آشنا شدم خیلی جوان بودم وتازه با همسرم نامزد شده وخیال عروسی داشتیم. عمو محمود ومرحوم محمود هرمز و مهندس کامبیز مخبری شهود عقد وازدواج ما بودند.

 

پس از آن عمو محمود هر چند گاهی سری به خانه ما می زد وهمیشه هم دست او پر بود؛ پراز شعرهای تازۀ سروده شده شاعران مانند فروغ فرخزاد وفریدون مشیری که سری از هم جدا نداشتند.  همه امروز در سینه خاک خفته اند و جایگزینی هم ندارند.

 

همسرم تازه از(هتل) آقایان پس از نه سال آزاد شده بود ومن هم تازه از زیر بار بیماری (عشق) شفا پیدا کرده بودم بنا براین با یکدیگر پس از مقداری ماجرا و گفتگوها زندگی مشترکمان را شروع کردیم!

 

عموجان گاهی که بمنزل ما می آمد خنده ای می کرد ومی گفت: شما بچه ها آنچنان زندگیتان را مجلل کرده اید که گویی هشتاد سال ازعمر شما گذشته در حالیکه این همه مبل واثاثیه برای یک خانۀ بزرگ لازم است وشما هنوز جوانید.  او نمیدانست که پس از چند ماه این زندگی به دست زنی مجنون غارت میشود وهمسرم دوباره به (هتل) آقایان برمی گردد ومن می مانم و تنهائی و بدگوئیها و چرندیات خاله زنکها، که متاسفانه هنوزهیچ سمی برای ازبین بردن این جانوران ساخته نشده است.

 

در این زمان عمو با کمک همسر آلمانیش (گرترود) به کمک من آمدند.  او تنها کسی بود در میان همه آشنایان که همیشه وبموقع می رسید؛ در هرکجای دنیا که بود اگر می فهمید من احتیاج به کمک او دارم یا خودش را فوراً می رساند واگر نمی توانست به دوستانش سفارش مرا می کرد.

 

او نه تنها با من بلکه باهمه مهربان بود.  او آدمی بیقرار وعاشق سفر وگشتن دور دنیا و شیفتۀ طبیعت بود.  بیشتر کوها را درنوردیده وبه اکثر سرزمینها سفر کرده بود.  او اکثراً یا با ترن ویا با اتوبوس ویا با ماشین کوچک خود به سفر می رفت.  از سرعت بیزار بود و من نم یدانم چگونه دست حادثه اورا در پشت فرمان اتومبیلش در راه خراسان از پای در آورد؟

 

اولین سفری که به همراه یک هیئت مطبوعاتی به دعوت اتحاد جماهیر شوری سابق به مسکو رفت، آنچنان تحت تاثیر این سفر ونحوۀ زندگی پیشرفتۀ (!) آنان قرار گرفت که کتابی در همین زمینه بنام (خاطرات مسکو) به دست چاپ سپرد.  او نویسنده ای توانا و مترجمی زبر دست بود و کمی هم از شاعری بهره ای برده بود.

 

شبی بخانۀ ما آمد وبا خوشحالی گفت: یک سرودۀ تازه از فروغ دارم که باخط خودش برایم نوشته، وآنرا خواند.  من در آن زمان هنوز شیفتۀ شعرای قدیمی و اشعار آنها بودم وسر از شعر نو به هیچ وجه در نمی آوردم (هنگامیکه عمو اشعار نیما را با لذت میخواند من دهن دره میکردم چرا که نمی فهمیدم!!)

 

و درآن شب او شعر تازۀ فروغ را بمن داد وگفت هروز آنرا بخوان. اینهمه در سر جایت درجا مزن؛ برو جلو زمانه عوض شده.  اما من حاضر نبودم که یک خط از اشعار قدما را بادیوانی از شاعران نوپرداز عوض کنم!!  امروز متأسفم که چرا آن شعر را که با خط فروغ داشتم به همراه نامه وسایر نوشته های عمو  گم کرده ام.  او سالها از زمان خودش جلوتر بود .

 

روزی از او پرسیدم: عموجان شما چرا اینهمه عاشق می شوید؟ مگر قلب شما (هتل) است؟!  لبخندی زد و گفت:  نه قلب من مانند یک کندوی عسل است؛ هرعشقی شهدی در آن می ریزد ومن با مزه مزه کردن این شهد تلخی زندگیم را شیرین میکنم!!  پرسیدم: آیا کندوی شما ملکه ای هم دارد؟  لبخندی زد و جوابی نداد.

 

او آنروزها داشت آثار پاندیت نهرو را ترجمه می کرد وبه همین دلیل هم عاشق جاذبۀ هند شده بود.   کتابهای زیادی منجمله نامه های پدری به دخترش، کشف هند ، خاطرات زندان، نگاهی به تاریخ جهان، و همچنین مصاحبه با ایندیرا گاندی دختر نهرو ونخستوزیر هند بنام حقیقت من، اشعار شاعر مجار شاندورپتوفی،  و زندگی بتهوون نوشتۀ رومن رولان را نیز ترجمه کرد.  ترجمه هایش - مانند گفتارش -روان  وشیرین بودند.  متأسفانه کمتر از اویاد می شود و تجلیلی هم از او به عمل نیامده. در عوض زنبوران وزوزکنان خود را به بالا ها کشاندند. 

 

روابط ما یک رابطه پاک ومعصومانه بود.  شاید او مرا هنوز بچشم یک دختربچه ویا دختر خودش (شهرزاد) نگاه می کرد، ومن او برایم همیشه عموجان بود.  وعموجان هم خواهد بود و چقدر روزهای سخت ودردناک زندگیم جای او برایم خالی بود. بلی  متاسفانه روزگار بدجوری بامن برخورد کرد.

 

او هرجای دنیا که بود سایۀ خطی، نامه ای، شعری برایم میفرستاد و می پرسید که آیا احتیاج به چیزی دارم و حالم خوب است، و تا روزیکه از دنیا رفت این پیوند ادامه داشت.

 

روانش شاد.

هیچ نظری موجود نیست: