یکشنبه، مهر ۰۹، ۱۳۸۵

عروسی کوکب خانم

 

باغ بزرگ (شازده) آنروز حسابی شلوغ بود.  روز بند اندازی کوکب خانم و روز شادی وبزن و بکوب بود.  باغ شاه عباسی پر درخت و باغچه های باصفا و مملو از گل و سبزه و چمن  وحوض بزرگی که فواره های آن تا آسمان آب می پاشید.

 

پدر کوکب خانم یک دستگاه نیمه حکومتی داشت با تمام تشریفات بریزو بپاش، و درعین حال با تمام احکام وقوانین بی چون و چرا که می بایست اجرا می شد.

 

در حیاط بزرگ باغ و درقسمت زنانه بزن وبکوب و هلهله وولوله بود.  کوکب خانم قرار بود که هفتۀ بعد به عقد حاج غلامحسین چهل و پنج ساله دربیاید، و کوکب خانم فقط چهارده سال داشت.  حاج عبدالحسین خان در بازار کیا وبیایی داشت و اسم ورسمی؛ حال می رفت که نه تنها داماد سرخانه شود بلکه بهترین غنچه گل آن باغ را نیزبچیند.

 

ننه بهجت بند انداز با آن هیکل بزرگ و گوشتی خود داشت با بیرحمی تمام پرزهای صورت تازه شکفته شده کوکب خانم را با نخ بند می برد.  کوکب خانم فقط گریه می کرد واطرافیانش باو قند وگلاب و نقل و ابنات می داند واو همه را بالا می آورد و آنها دوباره به زور به دهان او فرو میکردند.  دختر بچه های دیگر به تماشا ایستاده بودند وشاید خیلیها در دلشان آرزو داشتند که جای کوکب خانم باشند و عروس شوند!  در آنطرف باغ شاه داماد با شکم برآمده وته ریش سفید و سیاه و موهای ریخته شده داشت قند درون استکان چای می ریخت و یک قند حسابی هم در دلش آب می شد.

 

پس از آنکه بند صورت وابروی کوکب خانم تمام شد ننه بهجت نگاهی به پرو پای سفید و نازک کوکب خانم انداخت و روکرد به خانم برزگ و گفت اورا به اطاق ببرید تامن بیایم.  کوکب خانم را کشان کشان و بیحال به اطاق بردند، پرده هارا کشیدند و ننه بهجت مانند میرغض واردشد.  کوکب خان را لخت کردند وننه بهجت روی پاهای او نشست و دوزن دیگر دستهای اورا گرفتتند و ننه بهجت نخ بند را به دهان گرفت ومشغول بند انداختن شد، و زیر لب زمزمه می کرد که: « کپو کپو، ناز کپوکپو؛ کوکو کوکو، ناز کوکو، کوکو »

 

لابد برای یک دستخوش حسابی داشت خوش خدمتی بخرج میداد تا یک (کوکوی) خوش نمکی تقدیم عبدالحسین خان کند!

هیچ نظری موجود نیست: