عروسی کوکب خانم
باغ بزرگ (شازده) آنروز حسابی شلوغ بود. روز بند اندازی کوکب خانم و روز شادی وبزن و بکوب بود. باغ شاه عباسی پر درخت و باغچه های باصفا و مملو از گل و سبزه و چمن وحوض بزرگی که فواره های آن تا آسمان آب می پاشید.
پدر کوکب خانم یک دستگاه نیمه حکومتی داشت با تمام تشریفات بریزو بپاش، و درعین حال با تمام احکام وقوانین بی چون و چرا که می بایست اجرا می شد.
در حیاط بزرگ باغ و درقسمت زنانه بزن وبکوب و هلهله وولوله بود. کوکب خانم قرار بود که هفتۀ بعد به عقد حاج غلامحسین چهل و پنج ساله دربیاید، و کوکب خانم فقط چهارده سال داشت. حاج عبدالحسین خان در بازار کیا وبیایی داشت و اسم ورسمی؛ حال می رفت که نه تنها داماد سرخانه شود بلکه بهترین غنچه گل آن باغ را نیزبچیند.
ننه بهجت بند انداز با آن هیکل بزرگ و گوشتی خود داشت با بیرحمی تمام پرزهای صورت تازه شکفته شده کوکب خانم را با نخ بند می برد. کوکب خانم فقط گریه می کرد واطرافیانش باو قند وگلاب و نقل و ابنات می داند واو همه را بالا می آورد و آنها دوباره به زور به دهان او فرو میکردند. دختر بچه های دیگر به تماشا ایستاده بودند وشاید خیلیها در دلشان آرزو داشتند که جای کوکب خانم باشند و عروس شوند! در آنطرف باغ شاه داماد با شکم برآمده وته ریش سفید و سیاه و موهای ریخته شده داشت قند درون استکان چای می ریخت و یک قند حسابی هم در دلش آب می شد.
پس از آنکه بند صورت وابروی کوکب خانم تمام شد ننه بهجت نگاهی به پرو پای سفید و نازک کوکب خانم انداخت و روکرد به خانم برزگ و گفت اورا به اطاق ببرید تامن بیایم. کوکب خانم را کشان کشان و بیحال به اطاق بردند، پرده هارا کشیدند و ننه بهجت مانند میرغض واردشد. کوکب خان را لخت کردند وننه بهجت روی پاهای او نشست و دوزن دیگر دستهای اورا گرفتتند و ننه بهجت نخ بند را به دهان گرفت ومشغول بند انداختن شد، و زیر لب زمزمه می کرد که: « کپو کپو، ناز کپوکپو؛ کوکو کوکو، ناز کوکو، کوکو »
لابد برای یک دستخوش حسابی داشت خوش خدمتی بخرج میداد تا یک (کوکوی) خوش نمکی تقدیم عبدالحسین خان کند!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر