سه‌شنبه، تیر ۰۹، ۱۳۹۴

کهنه بازار

قرار گذاشته بودیم که سر ساعت ده بروم اورا ببینم ، این کار هفتگی من بود ، هر سه شنبه برای دیدنش به اطاقک زیر شیروانی او میرفتم ، مانند همیشه درانتظار بود  یک اطاق کوچک ، با یک میزش شیشه ای از چوب ارزان با روکشی از پارچه  که شیشه کثیف نشود یک کاناپه زوار درفته وارزان قیمت ، چند گلدان پراز گلهای پلاستیکی وچند تابلوی ارزان قیمت ، کلاه گیس سفیدش تا روی ابروان اورا گرفته بود دهان بی دندانش را جا بجا کرد وسپس آب دهانش را قورت داد ، عینکش را کمی بالا وپایین نمود وگفت :
تویی ؟ گفتم ؛ بلی  مگر قرارنبود بدیدارت بیایم برایت شیرینی هم خریده ام ، 
گفت آنهارا در گنجه بگذار  یک نیمه طالبی کال هم دارم ، گذاشتم تا وقتی که آنها آمدند برایشان بیاورم 
از خودم پرسیدم ، کی ها قرار است بیایند او دراین دخمه تنهاست ، 
بلند شد کمرش هنوز راست نشده بود رفت یک ظرف با میوه باصطلاح آمد چند آلوی سیاه گندیده وچند کیوی له شده درون یک ظرف زیبای قدیمی که معلوم بود آنرا بجانش بسته ، آورد وجلوی من گذاشت . 
لباسش را عوض کرده بود سعی داشت کلاه گیسش را بالاترببرد ،
گفت مادر ، پیری بد دردی است ، دندان میخواهی ، کلاه گیس میخواهی ، عیننک میخواهی ، مبل واثاث قدیمی میخواهی تا برای بچه هایت بگذاری اما همه اینها نو وارزان هستند ، میدانی دخترم  من هرهفته این روزها درانتظار نوه هایم هستم ، اما یا نمیایند یا خیلی دیر که من خوابم ، 
اینجا فهمیدم که بلی مشاعر هم کم کم دارد از دست میرود ، نوه هایش اینجا نیستند ، درخارجند واو هر سه شنبه خودش را ارایش میکند ودرخیال بانتظار آنها مینشیند ، عرق کرده بود وکلاه گیسش داشت روی چشمانش را میگرفت ، 
سری تکان داد وگفت ، حال برویم سر قصه های قدیمی ، میدانی من وقتی شوهر کردم باکره نبودم ! رفتم بغل مردی خوابیدم که اورا دوست داشتم ، البته اول او مرا مست کرد بعد هم کارمانرا انجام دادیم ، صبح زود هم رفتم حمام ، چیزی در ظاهرم عوض نشده بود اما  در باطن دیگه یک زن بودم، بعد ترسیدم ای داد وبیداد ، اگر نطفه آن مرد درمن شکل بگیرد چکار کنم ؟ 
هیچ فردا چمدانم را بستم وسوار قطار شدم رفتم به جنوب .
ودر آنجا سرنوشت درانتظارم نشسته بود ......
بارها وبارها این قصه را از او شنیده بودم اما درمورد بکارتش این اولین بار بود که حرف میزد ، او چشمانش را بست در زیر سایه نیمروز گویی داشت آن روزهارا مزه مزه میکرد ،  سپس رو بمن کرد وگفت :
من از اول اصلا انقلابی بودم مثل بقیه دخترها نبودم همه چادر وچارقد وشلوار داشتند من با پیراهن تافته آستین کوتاه وجوراب سفید ساقه کوتاه به میهمانی میرفتم دریکی از همین میهمانیها بود که خانمی چشمش بمن افتاد مرا صدا کرد موهای من بلند روی شانه هایم ریخته بود ند ، 
آن زن از من پرسید : دخترم میدانی که دخترنباید موهایشرا باز کند وروی شانه اش بیاندازد باید آنهارا محکم ببافد وزیر  چارقد پنهان کند ، بعد هم چادر بپوشد ، کدام مدرسه میروی ؟ ومن نام مدرسه امرا باو گفتم ، فردای آن روز خانم ناظم مرا به دفتر احضار کرد وگفت ، دختر شنیدم توی سرت شیپش پیدا شده ، زن سرایدار با قیچی منتظر بود همانجا موهای بافته مرا از بیخ وبن قیچی کردند وآنرا به دست آتش سپردند ، سپس خانم ناظم گفت :
گیسو بریده حالا گمشو بروخانه 
ومن رفتم خانه ، اما دیگر هیچگاه بمدرسه نرفتم  ، نه نرفتم درعوض در مکتب قران خواندم ، حافظ خوانم ، سعدی خواندم و.....
او همچنان چشمانش بسته بودند وزیر لب میخواند .
آهسته از جایم بلند شدم بوسه ای بر پیشانی پر عرق او زدم واز خانه بیرون رفتم تا بغضم را با اشکها ی پشت پلکانم بیرون بیریزم و منهم میخواندم»
خدای خوب مهربون ، که اون بالاست تو آسمون ، الهی پیرت نکنه ، اگه فقیرت میکنه
پایان
ثریا ایرانمنش . اسپانیا / سه شنبه 30 ژوئن 2015 میلادی /