من یک شمع را پروانه ساختم ،
آنقدر سوخت تا بشکل پروانه درآمد ، بشکل قربانی خود !
شمع شب مناجاتیان بود !
-------------
کسی خستگیهارا باور ندارد
تصویرمرده گان از یاد رفته اند
ذهن همه بی تفاوت شده ، اما هنوز لبان من
افسانه میسازند وقصه میگویند
دلم آواز میخواند
از خود بیرون میشوم
چرا باید اینچنین باشد ؟
تنها خیال است که مرا رهایی میدهد
هرروز صفحه جدیدی ، در دفتر زندگیم
نقش میبندد ، باز میشود
چه کسی در این بیغوله متروک
در کنار بیماران
مرا رهایی میبخشد
عکسهای درون قاب نشسته بمن دهن کجی میکنند
به تصویرم که خندان مرا مینگیرد
نگاه میکنم ، میپرسم ،
کجا شدند آن چشمان روشن ؛ آن چهره زیبا؟
هم اکنون ، من وقصه های گذشته
یکی یکی را برایم باز گو میکند
همه پرواز کردند درامواج وگردباد مرگ
فضا پر شده از انبوه آلودگیها
میخواهم فرارکنم
دوباره به درون قاب برگردم
زیر همان درخت بید
وتو ، ای آسمان بیکران
بمن نشان بده ، آن پنجره ای را
که باید از آن پر پرزنان ، بگریزم
پرواز کنم ، تا بیکرانها
------------- ثریا ایرانمنش / اسپانیا/شنبه 6/6/2015 میلادی/