سه‌شنبه، خرداد ۱۲، ۱۳۹۴

آتشفشان

این روزها  من جای » سنت آگوستین پورکینو« را گرفته ام والفاظ وکلمات را اندازه گیری میکنم  اگر نوشته ای خیلی بلند وطویل باشد از خواندنش صرفنظر میکنم ویا بقول معروف رج میزنم  اول وسط وآخر ....میگویم زیادی طولانی است  وبر این عقیده ام که یک جمله یا چند خط میتواند گویا باشد اگر درجای درستی جای بگیرد ، بیحوصله گی  این روزها گریبانگیر همه را گرفته است  دیگر کسی بحر طویل نمیخواند حتی در آوازا وترانه ها دیگر کسی به دنبال یک شعر بلند وترانه وتصنیف نمیرود چند کلمه وتکرار آن  .
زمان زمان بیحوصله بودن  است  زمان اندازه دارد اگر چه به بطالت وبیکاری بگذرد  باید دوید  آنچه گذشته ، گشذته دیگر من و من بیفایده است .
اربابان ادیان نیز از همین تنبلی نان میخورند چند کلمه بهم میبافند واسامی مختلفی روی آن میگذتارند وبا احکام مختلف بخورد مردم میدهند ، روزی کلیساها یکسره باز بودند ، اما امروز تنها چند ساعتی درب خودرا به روی مومنین واقعی! باز میکنند مگر ارباب بزرگی مرده باشد ویا عروسی ویا روز غسل تعمید وغیره ، با مراسم پرشکوه  وهزاران کلمه  وعده زیادی به بردگی سر سپرده  اکثر مردم این روزها از دین وایمان خودرا خلاص کرده اند همه بیحوصله شده اند .
..............
قسمت دوم  ! با اهنگ بلند موسیقی همسایه باید افکارم را متمرکز کنم وبنویسم گویی همه این شهر متعلق به آنهاست وآنچنان صدای موزیک بلند است که همه بلوک میلرزد ، در این سر زمین همیشه باید صدا وفریاد باشد ، اگر صدایی  بلند نشود خواهند مرد این کشور در رده دومین سرزمینهای پر سر وصدا قرار گرفته است ، نه نمیشود نوشت باید درون گوشهایم موم بگذارم تا چیزی نشنوم ...............
نه ، 
 من باید بشنوم ، هر صبح آوای مرغانی که روی آسمان پرواز میکند ومیخوانند ، کبوتری که هرصبح میان باغچه  مینشیند گویی پیامی دارد ، عقاب بلند پرواز آنچنان نزدیک به من پرواز کرد که میتوانستم دست ببرم وبالهای اورا بگیرم ،  این خدایان لایتنهای  با زبان خاموش  خویش همه چیز را میدانند  وهمه چیز را  درنهایت خویش میبینند و میبخشند  ، لذت پرواز  وغم شیرین هجران را ،  شاید آنها نیز میدانند ، به همان گونه  که آتشفانی به آهستگی از زیر خاکستر  زمان بیرون میجهد وفوران میکند  ، ناگهان شعله ای دردل من نشست ، در سینه ام  ودل به فریاد آمد :

زسودای خیال تو شد  هستیم خیال /  که داند چه شویم از تو باشد گه دیدار 

این دل ساکت که روزی میرفت تا بخاموشی بنشیند ، ناگهان پرواز را آغاز کرد اینک آتشی در آن نشسته  وچنان میطپد  وفریاد میکشد که بی اختیار احساس میکنم نوجوانم واز نو جوانی میکنم ! وسحرگاهان که شعرم به دل مینشیند بیدارم میکند ، برخیز که زمان باشکوهتر است  .
گرمای آتشین  تابستانرا هم اکنون احساس میکنم  آتشی محصول دو برخورد  اتفاقی ، در دو نقطه به دوراز هم  در یک مسیر اتفاقی بهم وصل شدند . مانند دوستاره سیار ، در دونقطه آسمان ،  چندان باین برخورد آسمانی توجهی نداشتم  ، اگر مادرجان زنده بود میگفت اینهم از همان اتفاقات ناجور وهوسی است که گاهی دردل پدید میاید ، اتفاقی است و پایدار وابدی نخواهد بود  ، حال او نیست تا باو بگویم به سر زمین تو سفر کردم وروح ترا درآن دیار دیدم ، همان کوهستان ، همان آبشار وهمان روح پر شکوه »ایل «که تو به آن مینازیدی وهمان خون پاک ، 
زمانی فرا میرسد که میخواهم همه چیز را بهم بریزم وفرار کنم  ، گاهی نقاشی میکنم  روی یکبرگ کاغذ با ماژیک وسپس آنرا به دور میاندازم  هر چه هست رنگ دلنشین عشق است  رنگ آن دجله سر سبز ، رنگ فوران آتش .
و تو ، ای نخل جوان ، در پشت سر خود آبشاری داری که زمزمه های آن تا ابد درگوش تو جاری وباقی خواهد ماند.

ثریا ایرانمنش . اسپانیا . سه شنبه دوم ژوئن 2015 میلادی.