در ژرفای خیال خود واعتقاد راسخ باین که کلیه گفته ونوشته ها وعقاید بشری بی اساس وبی پایه است ، من منکر همه چیز شدم وکوشیدم تنها به کلمات بیاویزم به وسیله ای که کمتر خریدار دارد اما موفق شدم ، یازده سال از عمرم را صرف نوشتن کردم ، نوشته هایی که گاهی مسکن دردهایم بودند بر بدبختیهای غالب شدم ودر شروع زمستان زندگیم سر انجام دریافتم بهاری هم هست .
دیگر دنبال البر کامو وبیگانه او وفرانتس کافاکا وژان پل سارتر وسایر فیلسوفان بد بین نرفتم ، اینرا میدانم که هیچ وقت بخودم دروغ نگفته ام وبهیچوجه هم آن اصول وقوانینی که دراجتماع امروز ما رایج است نپذیرفته ام من از مرگ نمیترسم وبرای جلوگیری از آن به هیچ مکتبی متوسل نمیشوم ، روزگاری سر به خلوت وکلیسای کاتولیک گذاشتم دنیای وحشتناکی بود وحشتناکتراز دنیایی که درآن رشد کرده بودم ، سری به درگاه وخیمه خانگاه زدم ، بازار مکاره ای بیش نبود ،به همین دلیل دوباره برگشتم به جلد اولیه خودم ، یعنی یک انسان ، اصولا زنده بودن ویا مردن برای من یکسان است با آنکه سخت عاشق عشقم اما زمانی فرا میرسد که عشق هم نمیتواند جلوی مرگ ونابودی را بگیرد ، من عشق را هیچگاه به قیمت دروغ به دست نیاورده وشر ط وشروطی هم برای آن قائل نشده ام واگر کسی از من سئوال کند با جدیت کامل خواهم گفت : بلی ، عاشقم ،
آدمهایی هستند هنگامیکه سنشان بالا میرود جلو ترا زسنشان عصا به دست میگیرند ونقش یک پیر سالخورده را بازی میکنند من هنوز جوانم ، خیلی جوانم ، ؛ گرما ، خورشید وروشنایی همیشه درهمه نوشته های من بچشم میخورد از تاریکی بیزارم از راهروهای طویل ودراز با چراغهای نئون وحشت دارم اگر مجبور باشم در اینگونه جاها بروم بلا فاصله درمغزم چیزی مینویسم وآنرا میخوانم تا آن محیط نا مطبوع را فراموش کنم .از دلسوزی برای خودم سخت بیزارم واز اینکه برایم دل بسوزانند بیشتر نفرت دارم اگر زندگیم مانند بقیه دوستان وآشنایان نیست علت آن این است که بازیگری را نمیدانم واز اجتماعی که درآن پرورش یافته ام بکلی با آن بیگانه .واز آن دورم ، میدانم دراین دنیای وحشتناک هیچکس یا هیچکس همراه وهمدل نیست حتی همزبانان نیز همدلی را رها کرده اند در حال حاضر ارتباطات جمعی یک لحظه بشررا بحال خود رها نمیکند بنا براین تلویزیون من همیشه خاموش است وکمتر روی تلفنم با کسی مکالمه دارم نوشتن را بیشتر دوست دارم تراوشات مغزیم را بیهوده هدر نمیدهم کابوسها وحوادث روزانه مانند باران بر سر همه میبارد تاریخ بکلی گم شده واگر به جایی رجوع کنی همه جا یکسان است ما تنها اسیرزمان ومکانیم وتکرار گذشته ها ویا نشخوار آن درچنین شرایطی ودر چنین دنیایی نوشتن یک کار احمقانه بنظر میرسد اما میدانم روزی این نوشته ها مانند همان عتیقه ها از زیر خاک بیرون خواهند آمد مانند یک درخت پر بار برگ وسپس میوه خواهند داد ، امروز جنایتها در پشت ماسکهای گوناگون پنهانند آدمکشیها وجنگها برای مصالح مردم وحقوق بشر !!! انجام میگیردبشر حقوقی ندارد ، مگر هر انسانی نمیتواند بخودی خود از حقوق حقه خود دفاع کند ؟ چرا باید دیگری از او دفاع نماید یا گروهی ؟ هرچه امروز برای ما انسانها اتفاق میافتد تنها مصلحت اندیشی وحفظ مصالح ومنافع دیگران ویا به عبارتی از ما بهتران میباشد برای جهان ویران کاری انجام نمیدهند ، سیل ها .طوفانها . ویرانیها ، بیماریها ، همه بسود اقایان است .بنا براین در کنج این قفس دلنوشته های من درحال حاضر سر کسی را به درد نمیاورد وبا نوشتن این گفته ها که بیاد ندارم کجا خوانده ام نوشته را پایان میبحشم .
» آنان که در این جهان آرامشی نمیبینند ، نه از سوی خدا ونه از سوی تاریخ ، محکومند زیست کنند ، برای کسانیکه همانند خودشانن قادر به زندگی نیستند ، اینان باید زنده بمانند ورنج بکشند برای کسانیکه همچون خود زبون وخوار شده اند «. پایان
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / 19/06/2015 میلادی /