جمعه، خرداد ۲۹، ۱۳۹۴

دنیای بیمار

دنیا دچار بیماری شده بشرهم دچار بیماری  واین کره خاکی به غیر از یک بیمارستان نیست  تب همه را دارد نابود میکند ودرمیان اینهمه تیره روزیها  وبیماران روحی وجسمی ، چگونه خودمرا بیرون کشیدم  وبرای درمان خود عشق را یافتم ، مهم نیست کجا ودرکدام نقطه دنیا ؛ آدمها بهم نزیک شده اند با یک پیام ویک کلام دلپذیر بی آنکه دژخیمان بتوانند مارا ازهم جدا سازند امروز تنها بسوی اوست که اشعار دلم پرواز میکنند ، بسوی اوست که ترانه ها بالا میروند ودرآسمان بصورت یک ستاره پر نور بر سر او فرود میایند ، هر نوایی که از سینه من برمیخیزد  او الهام بخش است  واوست که اشکهایم را پاک میکند  ومن باو سلام میکنم ، بتو ، ای عشق .
دوران رمانتیزم تمام شده است دنیای نهیلیست ، دنیای آشوب ودنیای درهم برهم در میان اینهمه زباله چگونه باید آن نگین براق ودرخشانرا حفظ کنم ؟  امروز دراین سوی دینا کسی نیست ، زمزمه ای نیست نوشته ای نیست شاعری نیست که من زیر نفوذ او قرار بگیرم  هرچه هست از دیروز است ، 
امروز دراین فکرم که چرا مردم بندگی را قبول میکند وتن به ریسمان وزنجیر بردگی میدهند؟ چرا زنجیر هارا پاره نمیکنند؟ چرا ابرهای تیره را از روی آسمان زندگیشان بسوی دیگر نمیرانند؟ آیا انتظار آن خدای نادیده را دارند؟  وآنقدر در زنجیر میمانند تا بپوسند؟  دراین زمان است که خشم همه وجودمرا فرا میگیرید ومیخواهم فریاد بکشم ، همه چیز زیر یک کنترل شدید است حتی طپش قبهارا میشمارند .
من از رویاها به دورم  همیشه به زمان حال وآینده فکر کرده ام ، آینده برایم یک اطاق روشن بود که درب آن بسته ومن اجازه ورود به آنرا نداشتم اما میدانستم که درپس آن در بسته چیزی هست که مرا شاد میکند ، چراغ اطاق همیشه روشن بود ؛ یا بعبارتی خوشبینی من نسبت به آینده .
خدای من مهربان است مانند خود من وبه گردی که برچهره ام نشسته خوب مینگرد  گاهی میل دارم افکارم را درگوری پنهان کنم ، هرچه را که تا بحال نوشته ام به دست آتش بسپارم ، دفترچه هایم را ورق میزنم .اوف ، چها که برمن نرفت ؟!امروز شادیهای کوچکی از هر سو بطرفم میایند ، غمهای بزرگم کوچکتر بنظر میرسند وشعرهایم ترانه های روحم میباشند ، درآنها اثری از بد بینی ها نیست بسلامتی عشق مینوشم اگردوستم نداشت بقیه جامرا بر زمین میریزم وبا زمین دوباره آشتی میکنم درحال حاضر درآسمانها هستم وبه پروازم ادامه میدهم ،درعین حال از ملتم فارغ نیستم ودستهای در بند شده  وافکار آنهاراکه درزنجیر بیخردی بسته وقفل کرده اند میبینم، اما تنها هستم همه بسوی همان بند ، همان قفس گریخته اند گویی از آزد بودن میترسند ، برای من دیگر دیر است که پیکاری ویاجنگی را شروع کنم هیچگاه هم درهیچ جبهه ای.نبودم میدانستم همیشه آنکه قویتر است میبرد یا بخور یا خورده میشوی حداقل نگذاشتم مرا بخورند پنجه هایم تیز وناخنهایم پر برنده اند .
شب گذشته اورا بخواب دیدم وجنگ را ناگهان بیدار شدم وفریاد کشیدم آه ببخش بازوانت را به دردآوردم خوابم برده بود صدای طبلها مرا بیدار کردند ، نه صدای طبلها نبود صدای مستان نمیه شب بود که از باده خواریها سر مست وآوازه خوان بسویی میرفتند ، 
خوب حالاباید پرسید توکیستی که بر طالع من طلوع کردی ؟  آیا دراین دریای متلاطم وپر وحشت تخته پاره ای هستی که باید بتو وبا تو به ساحل برسم ؟ یا مرا غرق خواهی کرد؟ من خوب دست وپا میزنم شاید ترا باخودم به ساحل امنی بردم ، اما درآنجا هردو خسته هستیم وهیچکس نمیداند آیا درآن ساحل امن ودوراز انسانهای وحشی ما چگونه برخوردی خواهیم داشت ؟  من شعله ای از عشق درسینه دارم شمعی فروزان که هر قطره خونم را را دررگهایم میجوشاند ، وتو ؟ ای گل دست تقدیر  آیا میخ تابوتم را خواهی کوبید وبر آن گلی خواهی گذاشت ؟ از این آستانه ای که دارم میگذرم مقدس است ونامش عشق . عشق برای من از همه مقدسات عالم قابل ستایشتر است سر تعظیم دربرابر او فرود آورده ام نه مقابل محراب یا منبر یا دیوار مدینه ..

جمعه / ثریا ایرانمنش 2015/06/19 میلادی /اسپانیا